روایت تاریخی از اشکها و لبخندها
رمان «آغوش امن» نوشتهی «نسیبا عظیمی» به تازگی از سوی نشر «ایجاز» منتشر شده است. به این بهانه، نویسندهی کتاب، یادداشتی اختصاصی در رابطه با سومین اثر داستانی خود به هنردستان سپرده است.
***
کار من به عنوان نویسنده در واقع از مقطع تحصیلی راهنمایی شروع شد؛ وقتی معلم انشاء برگهام را به عنوان یادگاری گرفت و گفت این انشاء را نگه میدارم تا زمانی که نامت را روی جلد کتاب ببینم! از آن روز سالها گذشته و متاسفانه تاکنون به معلم انشایم دسترسی نداشتم اما جملهاش در من انقلابی به پا کرد و همان روزها عضو کتابخانهی شهر شدم.کتابها مرا به دنیای قشنگتری بردند؛ دنیایی پر از تصاویر، داستانهای عاشقانه، معماهای پلیسی، جاهایی که هرگز ندیده بودم، آدمهایی که با آنها میخندیدم و گریه میکردم. چهقدر دلچسب بود که به راحتی میتوانستم به کشورهای گوناگون سفر و با آدمهای جدید زندگی بکنم.
یادم میآید روزی کتابی را ظرف دو روز خواندم و به کتابدار تحویل دادم تا کتاب دیگری را به من بدهد.کتابدار با تردید به من نگاه کرد و گفت:«همهی این کتاب را خواندی؟».
با سر تایید کردم.گفت:«باید خلاصهاش را بگویی تا کتابی را که میخواهی بدهم».
کمکم تصمیم گرفتم پولهای توجیبیام را جمع بکنم و کتاب بخرم. آنقدر کتاب بخرم تا یک کتابخانهی واقعی داشته باشم. نوشتن نیز مانند کتابخواندن یک خلسهگی روح است، مانند شنیدن نوای موسیقی آرامشبخش است. تخیلیست که مرا به سوی جهانی بیانتها میبرد.
کتاب اولم به نام «در چند ثانیه»، داستان زنی اهل کتاب و فلسفه است؛ زنی قوی که برای رسیدن به عشقش خود را اسیر هیچ چارچوبی نمیکند. این کتاب با توجه به جهان قصه، به شیوهی سیال ذهن نوشته شد.
کتاب دومم،«نبضی برای زندگی»، قصه جنینیست که حاصل یک ازدواج سفید است. داستان از لحظهی خلقت جنین آغاز میشود. هرچه روایت پیش میرود، مشکلات این رابطه در جامعه بیشتر مطرح میشود. این داستان به شیوهی سورئال نوشته شد و راوی کوچک قادر بود خیلی چیزها را بگوید.
اما کتابی که به تازگی نوشتم، تجربهی واقعی من از درد جهانی است. این کتاب با نام «آغوش امن» و به شیوهی رئال نوشته شده است.
گاهی وقتها انسان نمیتواند از یک حادثهی پررنج به راحتی عبور بکند و آن را به فراموشی بسپارد؛ خواسته و ناخواسته، ذهنت پر از چراهایی میشود که هیچ پاسخی برایشان نداری؛ مصیبتی که هموطنانت را به راحتی افتادن برگهای خزان از دست میدهی؛ این درد عظیم، برگی از تاریخ است. باید مینوشتم تا بزرگداشتی باشد برای آنان که رفتند.
آبانماه سال۹۹، پیک سوم کرونا شروع شد. بیمارستانها دیگر تخت خالی نداشتند. شهرها قرنطینه میشدند. مرگ، بالهای سیاهش را همهجا گسترانیده بود. در این روزها من به مدت یک ماه همراهِ بیمارم در بیمارستان بودم. بنابراین از رنجی نوشتم که با چشمهایم دیدم. از دردی گفتم که آن را حس کردم. صدای پای مرگ همهجا شنیده میشد.کادر درمان خسته بودند. بیماران ترسیده بودند. استیصالمان هر لحظه ناامیدیمان را بیشتر میکرد. اکثر اتفاقهای کتاب واقعیست.
رمان «آغوش امن» شامل دو برههی زمانی است. دورهی کرونا و دورهیی که مربوط به چند دهه قبل میشود. سردی این داستان هولناک را با فلشبک و روایت قصهیی شیرین به چاشنی طنز نیز آمیختهام؛ اتفاقاتی که برای نسل ما بسیار آشنا و نوستالژیک است، ولی متاسفانه «آغوش امن» با تیغ سانسور مواجه شد و پارهیی از داستان حذف شد.