مروری بر فیلم «ضدگلوله» به کارگردانی مصطفی کیایی/سفر کردم که از یادم بری …

احمدرضا حجارزاده:

سینمای کمدی از نوع جسورانه و عبور از خط قرمزها، اغلب از وسوسه‌های بزرگ فیلم‌سازان ایرانی بوده تا با عبور از حریم‌های ممنوعه برای خود اعتبار کسب کنند. یکی از آن خط قرمزهای پررنگ و همیشه آماده، سینمای جنگ و دفاع مقدس است که سال‌ها پیش در کمال ناباوری،کمال تبریزی به عنوان اولین خط‌شکن با ساخت «لیلی با من است» از آن گذشت و شرایط این تجربه را برای دیگران نیز فراهم کرد. سال‌ها بعد، مصطفی کیایی در دومین تجربه فیلم‌سازی خود پس از فیلم نسبتاً موفق «بعدازظهر سگیِ‌سگی»، درست از همان الگوی «لیلی…» پیروی کرد اما با یک تفاوت کلی و البته بی‌نهایت امتیازهای ویژه‌ای که تبریزی در تولید فیلمش از آن‌ها بی‌بهره بود. برگ برنده فیلم یا فیلم‌نامه کیایی آنست که در کشاندن یک فرد ولگرد و بی‌بندوبار به فضای جنگ و جبهه به ورطه شعار و اغراق نمی‌افتد و هیچ تلاشی نمی‌کند تا شخصیت اصلی را به مدد حضور در آن محیط به تحول عرفانی ـ اعتقادی بکشاند و نزد خانواده یا پروردگار بفرستد. این یعنی شناخت درستِ شخصیت و صداقت در بیان داستانی.

کیایی به خوبی می‌دانست آدمی مانند سلیم (مهدی هاشمی)،که سال‌ها در کار خلاف و پخش نوار و موسیقی‌های مبتذل فعال بوده و از این راه ارتزاق کرده، هرگز با حضور چندماهه در فضای معنوی جبهه دچار تغییر در ذات و جوهره شخصیتی خود نخواهد شد. از این‌رو می‌بینیم بیست سال بعد که هنوز سلیم، سالم است، در همان حرفه به پخش CD موسیقی و فیلم می‌پردازد.گرچه کارگردان نشانه‌هایی از آرا و عقاید اخلاقی و انسانی را در گفتار و رفتار سلیم گنجانده، ولی همان دیالوگ‌های ساده و موجز نیز دلیلی بر تحول روحی او نیستند. بلکه اعتقاد قلبی اوست. مثل صحنه‌ای که سلیم به نایبِ در حال نماز می‌گوید:«تو که به حرف بنده خدا گوش نمی‌دی، فکر می‌کنی خدا به حرفت گوش می‌ده؟ نمی‌ده»، یا طعنه‌ای که ابتدای فیلم در اشاره به پخت آش پشت‌پا برای فرهاد و شهادتش و خطاب به فرخ (ژاله صامتی) می‌زند:«یه‌کم خودتون زحمت بکشید، منتظر شفاعت کسی نباشید».

این در حالیست که مجموعه فیلم‌های بی‌اهمیت و ضعیفی مانند «اخراجی‌ها»، با کوبیدن طرف مقابل و نشانه‌گذاری‌های تصنعی و شعاری، در موقعیت‌هایی سرشار از تمسخر و لودگی سعی دارند شخصیت‌های اراذل و اوباش فیلم را متحول کنند! اتفاقاً از این نظر باید «ضدگلوله» را فیلم موفقی دانست، چون از طنزی ظریف و هوشمندانه برخوردار است.کیایی در فیلمش هیچ‌کس را مسخره نمی‌کند، بلکه موقعیت‌های مضحکی فراهم می‌آورَد تا ناخودآگاه تماشاگر را به خنده بیندازد، بی‌آن‌که از کسی متنفر بشود یا او را به سخره بگیرد. صحنه‌های مربوط به جنگ که بخش زیادی از فیلم را شامل می‌شوند، سرشارند از لحظه‌های بانمکی که فیلم را هرچه بیش‌تر مفرح و شاداب جلوه می‌دهد. این اتفاق نیک در دیالوگ‌نویسی هم لحاظ شده. پیش از این، نمونه‌های بسیاری از چنین داستانی در سینما و تلویزیون ساخته شده بود که در نوع خود شاید تا حدودی موفق بوده‌اند، مثل «بهترین تابستان من»،«نابرده‌رنج» و «خوش‌رکاب» اما این‌جا کیایی با الهام از آن فیلم‌ها و تلفیق همه آنها، داستانی نو و خلاقانه ارائه کرده. او حتی نظری به فیلم جنگی «نجات سرجوخه رایان» داشته و یکی از سوژه‌های آن اثر را به صورت وارونه اینجا پیاده کرده. نگاه کنید به صحنه‌ای که سلیم در حال کمک به هم‌رزم خود است و دوستش کلاه‌آهنی خود را سر او می‌گذارد. بلافاصله گلوله‌ای از سوی دشمن شلیک می‌شود و به کلاه‌آهنی اصابت می‌کند، ولی سلیم که شوق شهادت دارد، آن را از سرش برمی‌دارد! در سکانس آغازین «نجات سرجوخه رایان» می‌بینیم که ابتدا گلوله دشمن به کلاه‌آهنی یک سرباز برخورد می‌کند و در ادامه، او کلاه را از سر برمی‌دارد و ناگهان گلوله بعدی از راه می‌رسد و مغزش را متلاشی می‌کند.

با این‌همه نباید کتمان کرد که «ضدگلوله» برخلاف نمونه‌های مشابه به هیچ‌وجه از خط قرمزها عبور نمی‌کند، فقط از یک فضای جغرافیایی خاص، استفاده‌ای ساده کرده و در همان فضا، موقعیت‌های بانمکی طراحی و اجرا می‌کند. مثل صحنه آب‌دادن سلیم به رزمنده تشنه که به شکل مضحکی این کار را انجام می‌دهد یا ماجرای گذاشتن نوار یک خواننده ایرانی مقیمِ لس‌آنجلس در ضبط‌صوت مقر نظامی و پخش یک آهنگ نامتناسب با آن فضا، یا گیرافتادن در دستشویی خانه، هم‌زمان با مراسم پخت آش و سفره نذری و اصرار نیروهای کمیته برای تفتیش منزل، یا فرار سلیم از دست نیروهای انتظامی و پناه‌بردن به مسجد و بازسازی نمایی که یکسره از فیلم ممنوعه دیگر تبریزی یعنی «مارمولک» می‌آید. در مورد دیالوگ‌های طنز فیلم باید یکسره همه آن‌ها را از نقاط قوت فیلم‌نامه دانست. شوخی‌های کلامی «ضدگلوله» بسیار بکر و دقیق نوشته شده‌اند. بخصوص برای شخصیت سلیم که در مقام یک فرد ساده‌لوح، اندکی مخش معیوب و ناقص می‌زند!

با تمام این تفاسیر نمی‌شود به راحتی از خیر مشکلات و ضعف‌های فیلم گذشت. مهم‌ترین آن‌ها این‌که سکانس پایانی خواب‌دیدن سلیم و وعده تحقق آرزویش، یک‌دستی و منطق رئال فیلم را برهم می‌زند. با کدام دلیل موجه، تماشاگر باید برآورده‌شدن رویای او را در خواب و از زبان یک فرشته بشنود؟! همچنین سکانس غافلگیرشدن رزمنده‌ها توسط عراقی‌ها و نبرد و مقاومت‌شان کمی طولانی و خسته‌کننده شده. ابتدای فیلم وقتی سلیم به منطقه اعزام می‌شود، فرمانده پایگاه می‌گوید هر کس تخصصی دارد، برخیزد و به گوشه دیگری برود و چند مثال را برمی‌شمرَد؛ تعمیرات، رانندگی،کارهای فنی و… همه برمی‌خیزند، غیر از سلیم، ولی چند پلان جلوتر او را می‌بینیم که پشت فرمان نشسته و اتومبیلی را می‌رانَد. پس چرا او که رانندگی می‌دانست، همراه با متخصص‌ها برنخاست؟! فقط به خاطر تعجیل در شهادت؟ اگر چنین است، چرا پیش و پس از آن رویداد، هیچ اشاره‌ای، حتی نمادین به این مساله نشد؟ برادربودن نایب و پرویز که فیلم‌ساز آن را به عنوان برگ برنده نگه می‌دارد تا در آخرین لحظات رو کند، از همان ابتدای فیلم و گاف پرویز مبنی بر این‌که:«نایب از بچگی‌ش هم همین‌طور بود»، فاش می‌شود و دانستنِ آن‌چه تماشاگر خودش پیش‌تر حدس زده، دیگر برای او کم‌ترین جذابیتی نخواهد داشت. نکته دیگر آن‌که، موقعیت کمیک و  بامزه تغییر ترانه از غیرمجاز و لس‌آنجلسی به مجاز و انقلابی،که دو بار توسط پسربچه تپل و بار دیگر، از سوی جوانی که عشق یک خواننده مشهور قدیمی است، تکرار می‌شود،گرچه در هر دو نوبت سبب خنده مخاطب می‌شود، ولی کاش اصلاً از این ترفند نخ‌نماشده استفاده نمی‌شد، یا دست‌کم اگر اصرار و بنا به استفاده بود، به یک بار آن قناعت می‌کردند.

سلیم برای فرار از مرگ ناهنگام، داوطلبانه راهی سفری بی‌بازگشت می‌شود تا از عذاب فکرکردن به مردن نجات بیابد اما خود می‌بیند که این امر، نشدنی است و تقدیر الهی او را زنده و با عمری طولانی می‌خواهد. شاید بشود نجات سلیم را از جنگ و بازگشت به خانه این‌گونه تعبیر کرد که سرنوشت او مصداق همان ترانه معروفی است که بارها در فیلم پخش می‌شود:«سفر کردم که از یادم بری، دیدم نمی‌شه …».

5/5 - (2 امتیاز)