حرف آخر را اول بزنم؛ این کتاب ارزش خواندن ندارد. بیخود و بیجهت وقت و پولتان را دور نریزید. رمان «چگونه با پدرت آشنا شدم؟» ظاهراً قرار بوده اثری طنز و خوشمزه باشد اما نتیجه دستپخت خانم جوانی که این شبهداستان بلند را نوشته افتضاحی است که فقط آبروی طنز و ادبیات را برده. مونا زارع ماجرای یک دختر را که ساعت هفت صبح جمعه تصمیم میگیرد شوهر کند در قالب نامههایی برای یگانهدخترش در آن سوی دنیا بازگو میکند، ولی این طرح ساده – و تکراری – به قدری ناشیانه و ضعیف نگاشته شده که خواننده از آغاز تا پایان کتاب مدام از خود میپرسد پس طنز داستان کجاست؟ دقیقاً باید به چی بخندیم؟ به رفتارهای خُلوضع دختری بینام که حتی آداب شوهریابی را نمیداند و از راههای فانتزی و تخیلی برای یافتن شریک زندگی اقدام میکند؟ بدتر از او، تمام اقوام و دوستان و همسایههای راوی هستند که کمترین نشانی از رفتار خردمندانه و عقل و شعور در آنها دیده نمیشود و مدام با حماقتهاشان موقعیتهای لوس و نچسبی را ایجاد میکنند که نه تنها خندهدار نیست،که کفر مخاطب را از این همه بلاهت شخصیتها و سادهانگاری امرِ نوشتن توسط نویسنده درمیآورد.«چگونه با…» یک توهین آشکار به ادبیات داستانی و شعور اهالی مطالعه است. بهنظر میرسد زارع، افسانهای فانتزی برای کودکان نوشته تا داستان طنزی برای بزرگسالان. رویدادها و آدمهای قصه در دنیای هپروت سیر میکنند و نشانی از فرهنگ و آداب اجتماعی و سنتی ایران در آنها دیده نمیشود. انگار کُن با یک مشت خُلوچِل طرفیم که با شیوههای عجیب و غیرمعقول و از هر طریق ممکن قصد دارند دختر نامتعادلشان را که روی دستشان مانده شوهر بدهند.گویا مونا زارع سعی کرده به نوعی رفتار و گفتار اجتماعی ایرانیان و مراسم و مناسک آنها را مورد نقد قرار بدهد، ولی در عمل جز توهین و تمسخر و استهزا چیزی در سطرهای کتاب نمیخوانیم. از نظر شخصیت اصلی داستان، همه مردم – حتی خانواده خودش- کج و کوله و داغان و بیفرهنگند اما او که عقده شوهر دارد، میکوشد از میان همین آدمهای خنگ و دستوپاچلفتی همسر پیدا کند. او عروسی خوشقدم است که چهار بار باعث طلاق پدر و مادرش شده و با وجود این پدر و مادرش به این آگاهی نمیرسند که به درد هم نمیخورند. دردِ بیشوهری تا جایی بیخ پیدا میکند که او حتی به رانندهتاکسی و دزد نیمهشبِ خانهشان هم پیشنهاد ازدواج میدهد، یا شوهر مورد نظرش را با فال قهوه و بر اساس حروف الفبا در دفترچه تلفن پیدا میکند،که البته آن هم توزرد از آب درمیآید، یا از طریق بخش اطلاعات فرودگاه او را پِیج میکند، یا به صدای ضبطشده تلفنیِ اُپراتور شهرداری گیر میدهد. راوی برای هر کدام از شخصیتهایی که با آنها برخورد میکند، صفت زشت و مسخرهای میتراشد و آنها را داخل آدم حساب نمیکند، چون تیپ و قیافه و رفتار و گفتارشان احمقانه است! برای نمونه عمواسدالله به کیسه صفرا میگوید صفورا، یا کامران خواهرزاده صفورا عادت دارد عکسهای خانوادگی و کلاً اشیا را بخورد:«کامران آنموقعها آنقدر زشت بود که هر بار بعد از دیدنش تا یک هفته غذا از گلویمان پایین نمیرفت و نگاهکردنش برای زن حامله قدغن بود … تصمیم گرفتم با کامران ازدواج کنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، خودش برایم تعریف کرد خالهصفورایش گنجینهای از عکسهای دوران کودکی و قیافه چندش کامران داشته است و او میترسیده عکسهایش بعد از مرگ خالهاش بیفتد دست این و آن. میگفت عادت دارد عکسهای گذشتهاش را بخورد، چون اینطوری از نابودیشان مطمئنتر است و همهشان را با دستهایش درون خودش حل و نیست و نابود کرده» (صص۱۵و۱۶).

جالب آنکه راوی از اینکه همه اقوامش کلکسیونی از مشکلات حاد روانی هستند، به خودش غبطه میخورد. سیما دختر خالهشهین که پس از سالها به وطن برگشته، از نظر نویسنده نامهها زشتتر شده، یا او حتی پدر خودش را از دید خاله «یک دلقک چاق» توصیف میکند. عیب و ایرادهای ظاهری خواستگارها و مردم و اقوام تا پایان داستان همینطور ادامه دارد. جمال پیرمردی کوتوله است، ژاله را «دختر غولی» صدا میزنند، چون «غیر از دو تا شاخ، تمام شرایط یک غولِ خانم را داشت» (صفحه۳۰). سینا که سابقه و تجربه زیادی در خودکشیهای فانتزی دارد، همیشه یک تخم اژدها را پشت خود بسته و روی آن مینشیند، به این امید که با گرمکردن تخم، صاحب یک اژدهای کوچولو بشود! یکی از خواستگارها ترنس است، جاوید سندروم خواستگاریرفتن دارد و در همه استانها یک زن دارد! بدتر از همه، خود راوی نامههاست که عادت دارد کنار دیوار سر و ته بشود و کلهاش را به زمین بچسباند و لحن غرزدنش «شبیه آنهایی است که یک چیزی کشیدهاند اما جنسش خوب نبوده» (صفحه۳۴). خودش در یکی از فصلها اعتراف میکند:«ما خانوادهای افسرده بودیم اما فرقی که افسردگی خانواده ما داشت، این بود که شکلی از دنیابریدگی به حساب میآمد، یعنی گند بیعاری و لودگی را درآورده بودیم. حتی یک آدم درست و درمان هم در فامیل نداشتیم که بخواهیم پزش را بدهیم و یکی از یکی دوزاریتر از آب در میآمد و وضعش از نسل قبلیاش غمانگیزتر بود» (صفحه۵۲). آنها در یقه عمواسدالله موی طلایی جاساز میکنند تا خانوادهشان از هم بپاشد و بخندند!
واقعاً چرا باید به چنین مهملاتی خندید؟ بعید میدانم این فانتزیهای لوس و بینمک حتی بچهها را به خنده وا دارد.کاش زارع،که به نظر میرسد توهّم نویسندگی دارد، دستکم پیش از نوشتن «چگونه با…»، تعدادی فیلم کمدی میدید یا کتابهای طنز میخواند که به خواستگار گمشدهاش نگوید «آقای سیندرلا»، چون شخصیت داستانیِ سیندرلا یک زن است.گرچه زارع قصد داشته به واسطه تکهای از کُت قهوهای شوهر آیندهاش که در دست او جا مانده، از قالب تشبیه به لنگهکفشِ شیشهیی سیندرلا استفاده بکند اما بهتر بود کمی خلاقیت به خرج میداد و از نامی معادل سیندرلا بهره میبُرد. چنانکه «جری لوییس» فیلمی به نام «سیندرفلا» (ساخته فرانک تاشلین) در کارنامه هنری خود دارد که روایتی برعکس و مردانه از داستان سیندرلا است. اگر بر فرضِ محال،کتاب مونا زارع را طنز تصور کنیم، پس آثار فوقالعاده ارزشمندی مثل کتابهای «فیروزه جزایریدوما» (لبخند بیلهجه، عطر سنبل عطر کاج، بامزه در فارسی)،«ایرج پزشکزاد» (داییجان ناپلئون، خانواده نیکاختر) و آثار جهانی بزرگی مانند «اتحادیه ابلهان» (نوشته جان کندیتول)،«برادران سیسترز» (پاتریک دوویت) و «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» (دیوید سداریس) چیستند؟! لابد آنها فوقطنزند. بنابراین به خانم زارع پیشنهاد میشود فعلاً دست از طنزنویسی بردارد و چند سالی را صرف خوانش آثار طنز حرفهای جهان بکند تا بیاموزد طنزنویسی، تنها مسخرهکردن ریخت و قیافه مردم نیست. طنزنویسی هنری است که از هر کسی برنمیآید.
رمان ضعیفِ «چگونه با…» ارزش یک بار خواندن هم ندارد اما اگر هوس کردید یک مُشت خوشمزگیهای چندشآور نویسندهای تازهکار و آماتور را بخوانید، پس از خواندن کتاب را بسوزانید تا به دست دیگران نیفتد و عمرشان تباه نشود.