یادداشتی بر کتاب «پاتوق‌ها» اثر «جومپا لاهیری»/ پاتوق همه‌ی ما، زندگی است

زینب آبکوه:

«جومپا لاهیری» قصه‌گوی شیرین‌سخنی است که با داستان‌هایش نشان داده با چشم و گوشی باز جنبه‌ی خاصی از زندگی روزمره را می‌بیند که آدم‌ها به راحتی از کنارشان می‌گذرند. او این‌بار در رمان «پاتوق‌ها» از دریچه‌ا‌ی نو به این موضوع پرداخته و نشر چشمه با ترجمه‌ی روان و خوب امیرمهدی حقیقت آن را منتشر کرده است.

نویسنده در داستانش، به آرامی دست خواننده را می‌گیرد و همراه خود به پاتوق‌های زندگی می‌برد؛ مکان‌ها و حرف‌ها و آدم‌هایی که به شکل ملموسی در زندگی همه حضور دارند. مخاطب در سطر به سطر کتاب هوشیار است و لایه‌هایی از زندگی را می‌بیند که هر روز در واقعیت زندگی خود تکرار می‌شود. هر فصل داستان به مکانی اشاره دارد. فصل اول، پیاده‌رو است؛ جایی برای پیاده‌رَوی که زاییده‌ی تنها قدم‌زدن، فکرکردن به هر چیزی است، حتی مرگ. در همین فصل کوتاه، نویسنده از یک مکان معمولی و آشنا، یک شخصیت زن تنها و لوح یادبود درگذشت مردی در پیاده‌رو، موقعیتی از زندگی را ترسیم می‌کند که در همان اول تلنگر فکری به ذهن مخاطب زده می‌شود. به پیچ‌وخم زیاد خیابانی که مارپیچ بالا می‌رود، اشاره می‌کند و گلایه‌ای که از تابلوِ یادبود در پیاده‌رویی که گیاهان خودرو ریشه کرده و قد کشیده‌اند.کارکرد مجازی هر کدام از نمادها، بیان‌گر راه زندگی است؛ راهی که گاه ریشه‌ی باوری نادرست آن را مسدود کرده و تابلوِ اعلان مرگ، هشدار همیشگی آن است. شخصیت اصلی داستان در پیاده‌رو، سرعت حرکت زندگی‌اش کم است اما در فصل آخر او را در قطار می‌بینیم، البته پس از تصمیمی که می‌گیرد، انتخابی که او را از محدوده‌ی همیشگی تکرار بیرون می‌کشد و به سرعت زندگی‌کردن‌ش بهبود می‌بخشد. در بخشی از کتاب از درد و رنج و ترس این تصمیم می‌گوید. واقعیتی که باید بپذیری که در هر جابه‌جایی، انسان چیزهایی را از دست می‌دهد و چیزهای دیگری به دست می‌آورد اما دل آدمیزاد همیشه می‌خواهد هر آن‌چه را دوست دارد، از گذشته تا آینده، همه را کنار هم داشته باشد. این همان درد و رنجی است که به دوش می‌کشد و بیش‌تر اوقات از ترس تحمل‌نکردن آن، از جابه‌جایی و تغییر گریزان است. جمله‌‌ای در کتاب هست که گویای همین مفهوم است:

«هم‌زاد من،که از پشت سر می‌بینمش، چیزی را برای من روشن می‌کند؛ من خودمم، و در ضمن آدمی دیگرم. از این‌جا رفتنی‌ام و همین‌جا ماندنی».

جومپا لاهیری

«پاتوق‌ها» می‌تواند زندگی هر کسی باشد. هم‌ذات‌پنداری در آن بالاست. نویسنده ریزبینی خاصی در نگاه خود به موقعیت‌ها و شخصیت‌ها دارد. در فصل‌های پایانی اشاره به زوجی دارد که جوان و عاشق وارد مغازه‌ی چمدان‌فروشی می‌شوند. زنِ داستان از بیرون مغازه نظاره‌گر آن‌هاست.

«زوجی وارد مغازه می‌شوند: جوان‌اند و عاشق، دست در کمر هم دارند ـ مقطع شگفت‌انگیزی در رابطه که در آن، هر چیز مضحکی دل‌چسب می‌شود. با لذت در این چمدان‌سرا غرق می‌شوند. شاید این اولین‌بار است که می‌خواهند با هم سفر بروند. شاید آخرین‌بارشان هم باشد. پیوندشان از این هم عمیق‌تر خواهد شد؟» (صفحه ۱۰۸).

نویسنده زندگی را به چمدانی خالی تشبیه کرده و انتخاب وسایل داخل آن بر عهده‌ی خود فرد است که در سفر زندگی چه چیزهایی با خود ببرد و هم‌سفرش چه کسی باشد!

زندگی یک خط صاف نیست

ماجرای داستان خطی نیست، (شبیه به همان خیابان پُرپیچ‌وخم اول داستان) در واقع مثل کلیپی است که با عکس‌های مختلف آماده و به نمایش گذاشته شده است تا خواننده با ورود به هر فصل از آن، با یک وجه از زندگی روزمره روبه‌رو بشود: حسرت، اما، اگر، شاید، مقایسه، تلاش، ارتباط، عشق، ترس، خانواده در گذشته و حال، در کودکی و بزرگی و هر آن‌چه که بارها و بارها تجربه کرده و شاید گاهی نادیده گرفته باشد. داستان از حسرت می‌گوید و چه چیزی بدتر و سخت‌تر از حسرت در کودکی است که با بزرگ‌شدن انسان، آن هم رشد می‌کند و سایه‌ می‌اندازد روی همین زندگی که خود پر از گلایه است؟

در پایان داستان است که مخاطب به تصویری منسجم دست پیدا می‌کند و یک دید کلی از مفهموم و مضمون آن به دست می‌آورد. شاید لذت‌بردن از زندگی این‌ست که خودت را باور کنی و همین کافی باشد، به دور از حساب و کتاب جایگاهی که داری و این‌که چه دست‌آوردهایی داشته‌ای!

3.7/5 - (35 امتیاز)