یادداشتی بر رمان «کوه‌مرگی» نوشته‌ی حسین عباس‌زاده؛ «انسانیت»، واقعیتی میان مرگ و زندگی

زینب آبکوه:

کتاب «کوه‌مرگی» به قلم حسین عباس‌زاده، اواخر سال ۱۴۰۰ توسط نشر سوره مهر منتشر شده است.کتاب را که ورق می‌زنید پس از نام کتاب و نویسنده، به صفحه‌ای با زمینه‌ی سبز تیره می‌رسید که تنها جمله در آن، «تقدیم به صلح» است، و این یعنی با رمانی ضدجنگ طرفیم که تکلیف خواننده را با موضوع داستان از همین صفحه روشن می‌کند اما چگونه قرار است داستان به همراه خواننده‌اش به آرامش و صلح برسد؟

ماجرا با حضور چند سرباز شروع می‌شود که یک تک‌تیرانداز عراقی را دستگیر کرده‌اند و می‌خواهند او را از کوه به پایین پرت کنند؛ حس نفرت و خشم را در سطربه‌سطر جمله‌های آغازین کتاب می‌بینیم و همراه داستان پیش می‌رویم تا سرنوشت مرد عراقی را بفهمیم. فصل اول تمام می‌شود (فصل‌های کتاب کوتاه هستند) و فصل دوم روایت زندگی روزمره‌ی دکتری را به تصویر می‌کشد که یک بیمار عرب به او مراجعه می‌کند، با ظاهری خشن و رد یک زخم قدیمی روی صورتش، در این فصل می‌توان حدس‌هایی میان ارتباط فصل اول و دوم زد. فصل‌ها ادامه پیدا می‌کنند و خواننده، بیش‌تر با درگیری درونی پزشک داستان همراه می‌شود.

نگاه نویسنده به مقوله‌ی انسانیت در این رمان، نکته‌ی قابل توجه است. از اوایل داستان، شخصیت دکتر به پیرمرد و پیرزنی اشاره می‌کند که در صحنه‌های مختلف در پیش چشم او ظاهر و در لحظه‌ای ناپدید می‌شوند؛ موضوعی که برای خواننده تا اواخر داستان سوال‌برانگیز است تا آن‌جا که شخصیت اصلی از اسارت آزاد می‌شود و در هنگام بازگشت به سمت مرز ایران، در اتوبوسی که اسرا بودند توسط عده‌ای از مردم روستای شیعه‌نشین عراق دوره می‌شوند.گره‌ی ماجرا در این‌ صحنه تا حدودی باز می‌شود. پیرمرد و پیرزنی که قاب عکس پسر جوانی در دست دارند و به دنبال نشانه‌ای از او می‌گردند. شاید دل‌شان خوش بوده به آن‌که اگر اسیران ایرانی به وطن برگشتند، جوان اسیر او را نیز پیدا بکنند و به خانواده‌اش برگردانند (در فیلم «شیار 143»، صحنه‌ای که مریلا زارعی در نقش مادر یک سرباز جنگ، قاب عکس به‌دست، دنبال اسرا می‌دوید و چشم‌انتظار نشانه‌ای از پسرش بود، نشان‌دهنده‌ی حس مادری است و آیا مادر با مادر فرق می‌کند؟ آیا نژاد، زبان و دین تاثیری روی این حس دارد؟).

انسانیت در این تصویر، مفهومش را به رخ می‌کشد. مادر، همیشه مادر است و فرزند برای هر پدر و مادری عزیز است. چه فرقی می‌کند در کدام جبهه بجنگد و کجا اسیر بشود؟ جنگی که قدرتمندان به راه می‌اندازند و مردم عادی جور آن را می‌کشند. نمونه‌اش هم زیاد است،کافی‌ست تاریخ را مرور بکنیم. هر طرفی که باشیم، طرف مقابل دشمن است و حق با هیچ کس نیست مگر با انسانیت! پایان داستان نیز با تصویر پیرمرد و پیرزن تمام می‌شود و رضایت درونی که شخصیت دکتر داستان به آن دست پیدا می‌کند. او از انتقام می‌گذرد تا شروع یک آرامش باشد.

انتخاب مکان‌های داستان هوشمندانه است. بالارفتن از کوهی را در شروع داستان می‌بینیم که افرادی با حس خشم و نفرت بالای کوه قرار می‌گیرند و در پایان نیز،کوه، مکان منتخب است با این تفاوت که شخصیت داستان آرام از کوه به پایین برمی‌گردد. در طول داستان به مکان‌های تاریخی و مذهبی دیگری نیز اشاره شده که نویسنده به خوبی توانسته از کارکرد مجازی آن‌ها برای معنابخشیدن بیش‌تر به درون‌مایه‌ی داستان استفاده بکند. زمان داستان با حال و هوای درونی کاراکترها هم‌خوانی دارد. فصل زمستان و طوفان برف در آغاز کتاب همراه سنگ‌دلی و سردی رفتار شخصیت‌ها و در پایان رمان، زمستان رو به پایان است و بهار که زمان شکوفایی و شروعی دوباره است، به درک بهتر مخاطب از  داستان کمک می‌کند.

«اگر تمام‌کردن یک چیز، شروع‌کردن چیز دیگری باشد چه؟!». (از متن کتاب)

مخاطب نباید در این کتاب به دنبال ماجرای جنگ و اسارت باشد. بحث خاطرات و تقدس جنگ هم نیست. موضوع داستان، نشان‌دادن یک تصمیم است، تصمیمی که در زمان جنگ نیست اما تاثیر جنگ روی آن بسیار زیاد است. لحظه‌ی احیای مرد عرب در باغ‌وحش توسط دکتر، از صحنه‌های خوب داستان است. تمام درد و رنج و کابوس‌های سال‌های جنگ و اسارت و زندگی بعد از اسیری دکتر با هر بار فشاردادن دستش روی سینه‌ی مرد عرب به مخاطب نشان داده می‌شود. انتخاب برای جان‌بخشیدن یا جان‌گرفتن؟! درگیری درونی شخصیت اصلی داستان است که نگاه متفاوتی را از دوران جنگ و پس از آن برای خواننده آشکار می‌سازد و داستان را از سوژه‌های تکراری درباره‌ی جنگ جدا می‌سازد.

«کوه‌ها همیشه کوه هستند، ولی آدم‌ها نه.کوه‌ها از سنگ هستند و همیشه سنگ باقی می‌مانند؛ حتی زمانی که خرد بشوند، ولی آدم‌ها نه. آدم‌ها همیشه آدم نیستند؛گاهی خودخواه، مغرور، خبیث، وحشی و درنده،گاهی خمیده و افسرده و پشیمان و ناتوانند» (از متن کتاب).

5/5 - (17 امتیاز)