نگاهی به رمان « کوه‌­مرگی» نوشته‌ی حسین عباس­‌زاده

سربازی که می‌توانست کوه باشد!

مهناز رضایی (لاچین)

مهناز رضایی (لاچین)

داستان کتاب «کوه‌مرگی» دو روایت را پیش­ می‌­برد؛گذشته‌­ای دورتر (یکی ­دو دهه پیش) و گذشته‌ای نزدیک­‌تر. شروع و پایان یک ماجرا.

وضعیت اولیه، رویارویی دو نفر که هر یک برای دیگری متعلق به صف دشمن است؛ در بازیِ جنگ؛کشتن یا کشته‌شدن. از همان ابتدای داستان، نیروهای ایرانی را تنها در حال مقابله با دشمن می ­بینیم، نه در موقعیت حمله ـ اشاره­‌ای پنهان به خوی تجاوزگری که سبب آغاز جنگ شد. تک­تیرانداز عرب باید به سزای عملش برسد اما به‌رغم خواست سربازان ایرانی، چنین نمی‌­شود،گویی دشمن سخت‌­جان‌­تر از آن ­چیزی است که تصور می‌­شود. کتاب پُر است از این اشارات غیرمستقیم؛ نگاهی قرین به واقعیت که در بسیاری از آثار داستانی و سینمایی، به ویژه در سال­‌های اولیه‌ی پس از جنگ، در نظر گرفته نشد. به یاد داریم که در این ­دست آثار، نیروهای ایرانی، اهورایی و قهرمان بودند اما در «کوه‌مرگی» نامساعدبودن شرایط برای جبهه ایران و نیز مسامحه­‌ها، به چشم می‌آید. جایی که دسترسی به نیروهای پشتیبان ممکن نیست و دشمن، سربازان ایرانی را به سهولت اسیر می‌کند، مجال می‌­یابیم که از زاویه­‌ای دیگر معضلات دوران جنگ را ببینیم، زیرا هر لحظه از این تجربه تاریخی همراه با توفیق نبوده و کم‌وکاستی­‌ها و بالا و پست­‌هایی وجود داشته است؛ هم نقاط قوت و هم نقاط ضعف.

دیدن زوایایی از واقعیات جنگ، این اثر را به نگاه منصفانه نزدیک کرده اما امکانِ شکست و پیروزی جای دیگری رقم می­ خورد. روح شریفِ سرباز ایرانی در این داستان جریان دارد. همراهی با فرمان ناخودآگاهی که چاقوی انتقام را به زمین می­ کوبد و دستان را نه به سوی ادامه روند کشتار،که به سمت احیا و نجات بشر هدایت می­ کند. این­‌جاست که سرباز ایرانی شایستگی­‌های خود را همچون یک قهرمان راستین به نمایش می­گذارد. این کتاب به‌رغم دست‌آویز قراردادن موضوع جنگ و خشونت آن، داستانی  انسانی را به نمایش می­گذارد. این اثر، دستیابی به نگاه انسانی و مصلحانه را ـ به رغم خشونت جهان ـ مد نظر قرار می‌­دهد.

آیا ادبیات به دنبال چیزی بیش از این‌ست که بشر را به بازنگری در شیوه­ های زیست خود توجه بدهد؟ ادبیات می­ کوشد ما را به آدمیت خویش اشارت بدهد، مجال تفکر بشود و غبار فراموشی را از ارزش­‌های اخلاقی و نوع‌دوستانه بزداید. نگاه حسین عباس­زاده به جهان و مقولاتش، انسانی و نجیبانه است. سرباز ایرانی، خود اوست که در برگ­‌برگ کتاب راه می­رود، تماشا می­‌کند و می­‌کوشد پاسخی برای اندوه عمیق خود و گلایه­‌مندی­‌اش بیابد.

نکته دیگر این­‌که دانشِ داستانیِ نویسنده و تسلط او بر ارکان و عناصر داستان در «کوه‌مرگی» آشکار است و از این­رو داستانی خلق شده که بی­هیچ گردن­کشی و ادعایی، راهش را به روشنی می­ شناسد.

این اثر به زیباترین وجه ممکن نام­گذاری شده است.«کوه‌مرگی» نه تنها با بستر رویدادها ارتباط برقرار می­ کند، بلکه ذهن را به معانی ضمنی بسیاری ارجاع می ­دهد. عنصر کوه، ابتدا و پایان داستان را به هم متصل می­ سازد و از سویی به نوعی پرت­شدن از بلندا توجه می ­دهد. در اولین برخوردِ خواننده با طرح و رنگ جلد (رنگ لباس سربازان)، این نام بر اساس الگوهای آشنا، مرگ و درهم‌شکستن یک قهرمان جنگی را در ذهن تداعی می ­کند، لیک کتاب را که می ­بندید، لذت کشف وجه و تناسبی دیگر بین نام­‌گذاری و خود اثر، پدیدار می­‌شود.

آغاز فصل اول همراه است با پرتاب‌­شدگی در ماجرا. داستان فرصت نمی‌­دهد که خواننده دست­وپای خود را جمع بکند؛ حرف از کشتن و کشته­شدن است و قطعیتی در تصمیم. این یک شروع خوب و غافل‌گیرانه است. ارتباط کلی فصل­ه‌ای داستان، به پیش‌­زمینه و پس­‌زمینه‌بودن­ ماجراها برمی‌­گردد، لیک ارتباط دیگری هم بین فصل‌­ها دیده شده.گاهی صحنه­ پایانی فصلی با صحنه آغازین فصل بعد ـ با وجود تعلق هر یک از صحنه­ ها به برهه زمانی متفاوت ـ ارتباط، مشابهت و هم‌بستگی پیدا می ­کند و زیبایی روایت و نرمی انتقال و رفت ­وشد بین دو زمان را سبب می ­شود. به این نمونه­‌ها توجه کنید:

ـ جواب خون ­هایی رو که ریخته بود داد. = مرگ تک­تیرانداز/ پایان فصل یک

ـ در چارچوب در ایستاد و مستقیم به من نگاه کرد. = حضور قاطع تک‌­تیرانداز/ آغاز فصل دو

ـ چشم به آسمان سیاه شب دوختم. همه‌جا سیاه بود. = شب/ پایان فصل پنج

ـ با خودم گفتم دیشب چه شبی بود؛ یک کابوس بود. = شبی سپری‌شده/ آغاز فصل شش

ـ چرا باید از مطب من سر درآورد؟! = تک‌­تیرانداز نیاز به مداوا دارد/ پایان فصل شش

ـ وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. = راوی نیاز به مداوا دارد/ آغاز فصل هفت

ـ یک قاب پنجره کوچک که همیشه هم نمی­‌شد آن قاب را داشت/ پایان فصل نهم

ـ عکس توی دستم بود. = عکس دسته­‌جمعی یاران شهید که دیگر نمی‌­توان آن‌­ها را داشت/ آغاز فصل ده

ـ سرم داشت می‌­ترکید. یک بسته قرص خواب‌­آور گرفتم. از دیروز عصر تا الان خوابیده بودم./ اواخر فصل شانزده

ـ چشم‌­هایم را که باز کردم، (پرستار گفت) یک شوک عصبی داشتید./ اوایل فصل هفده

ـ می‌­خوام دکتر بشم./ پایان فصل هفده

ـ یک ساعت دیگر باید توی اتاق عمل باشم. = راوی عملاً دکتر شده است/ آغاز فصل هجده

نکته‌ی پایانی این­که سربازی جنگ­دیده و به نوعی از هستی ساقط­‌‌ شده و محروم‌شده از عشق و زندگی، حامل حس حیات­‌بخشی می‌­شود و این خودِ خصم است که در خود می ­شکند و از خود گریزان، به بودن و اصرار بر ماندن خود پایان می ­دهد؛ مرگی حقیرانه، چراکه او در مسیر نابودی خود به واسطه بیماری و ضعف جسمی، قرار دارد و نمی ­توان این اقدام را نوعی ندامت عبرت­آموز تلقی کرد. آدمی که می ­توانست کوه باشد، به وجود درهم‌شکسته‌­ای بدل می ­شود که دیگر هیچ شباهتی با کوه ندارد و این نمودِ هر دو سوی ماجراست. لیک این سرباز ایرانی (راوی) است که تکه­‌های بندزده‌ی وجود خود را به دوش می ­کشد و در سویه حیات قدم برمی ­دارد و تک‌­تیرانداز، آخرین تیر خلاص را در پیشانی زیست حقیرانه خود خالی می ­کند.

5/5 - (1 امتیاز)