امید هرگز نمیمیرد
احمدرضا حجارزاده: «روستای محوشده» اثری تحسینبرانگیز و برای هر علاقهمند به ادبیات داستانی جذاب است. هرچند ایدهی رمان چندان نو نیست و شاید مشابه این وضعیت را در کتابهای متعددی خوانده باشیم؛ مردمانی که ناگهان به تیر غیب گرفتار میشوند و طبیعت یا سرنوشت، شوخی تلخ و بیرحمانهیی با زندگی معمولی آنها میکند؛ شاید شیوع یک ویروس کشنده یا بیماری هولناک، ظهور حکومتی دیکتاتوری یا مثل همین کتاب، پدیدهیی ماورای طبیعی و غیرمنطقی مثل قطع ارتباط یکبارهی مردم با سایر نقاط سیارهی زمین!
اما آنچه کتاب «برنار کیرینی» (نویسندهی بلژیکی) را از نمونههای دیگر متمایز میکند، پرداخت متفاوت به موقعیت ملتهب روستای «شاتیونـ آنـ بییِر» و نوع نگاه و روایت اوست. ماجرا از یک روز عادی ـ پانزدهم سپتامبر 2012ـ شروع میشود که مردم ناگهان پی میبرند به هیچوجه امکان خروج از روستا را ندارند. نه اینکه شخص خاصی مانعِ خروج آنها بشود، بلکه تمام راههای ارتباطی با جهان خارج از روستا ناپدید شدهاند و هیچ راهی به هیچکجا غیر از خود روستا در دسترس نیست. اهالی شاتیون ابتدا سعی میکنند بحران را کنترل کرده و راهی برای نجات بیابند، ولی شکست میخورند و خیلی زود متوجه میشوند هر تلاشی بیفایده است و گویا برای همیشه آنجا گیر افتادهاند. بنابراین رفتارهای غیرعادی آغاز میشود؛ سرخوردگی و انزوای روستاییان از عدم دسترسی به دنیای بیرون، منفعتطلبیها، خودمختاری و اعلام استقلال برخی افراد که پیشزمینههای دیکتاتوری در رفتار و افکارشان پیدا بود و بروز جنایتهای دهشتناکی که پیش از این در روستا سابقه نداشت! و دقیقاً در چنین شرایطیست که حتا بیآزارترین افراد، هیولای درون خود را آزاد میکنند و تصویری غیرمنتظره از آنچه بودند به نمایش میگذارند.
از این منظر، رمان «روستا…» میتواند بیش از همه برای انسانهای ساکن در جوامع توتالیتر آشنا باشد. هنگامی که «ژان کلود وِرویه» ـ کشاورز کمحرف و بدخلق روستا زودتر از همه، ساز جداییطلبی کوک میکند و با راهاندازی مزرعهی خصوصیاش، نیمی از جمعیت روستا را به خدمت میگیرد، خواننده بوی جنگ و بروز دیکتاتوری به مشامش میرسد. البته وِرویه با تمام بلندپروازیاش، بیسیاستتر و خودخواهتر از آنست که خود را اسیر بازیهای قدرتطلبی بکند. از اینرو عملاً جنگی در روستا شکل نمیگیرد اما سایهی سنگین رهبری نامحسوس وِرویه و مزرعهی خصوصیاش، زندگی جدید مردم روستا را دستخوش تغییرات اساسی میکند. با اینحال تنها چیزی که از روستا محو نمیشودـ حتا در بدترین شرایط ـ امید به نجات از بلاتکلیفی است.

گرچه این رمان دستکم ارزش یکبارخواندن را دارد اما معتقدم خالی از ایراد نیست و نویسنده با تزریق برخی عناصر داستانی به اثرش، میتوانست شاهکاری بینقص و ماندگار بیافریند. برای مثال شخصیتهای کتاب زیادند و نویسنده همه را با نامشان مشخص کرده، ولی چون حضوری پراکنده در کتاب دارند،گاهی مخاطب فراموش میکند فلانشخصیت، چه کسی بود و اولینبار کجا در داستان معرفی شد. شاید اگر برنار کیرینی مثل «ژوزه ساراماگو» در رمان «کوری» به جای اسامی افراد، از ویژگیهای ظاهری یا اجتماعیشان برای توصیف و یادآوری آنها استفاده میکرد، شخصیتها راحتتر در یاد میماندند. از سوی دیگر، داستان شروعی شگفتانگیز و هولناک دارد اما به تدریج از جذابیت آن کم میشود. مردم خیلی زود به وضعیت جدید خو میگیرند و بحران اصلی به حاشیه میرود. دیگر تنها دغدغهی مردم میشود کار و سیرکردن شکم یا تحمل سرمای سخت زمستان و تهکشیدن موجودیِ قهوه و الکل در بارها و انبارها. در چنین وضعیتی حتا کشیش دهکده موقعیت را مطلوب میبیند تا توجه مردم را به خانهی خدا جلب بکند و هرچند برای مدت کوتاهی موفق میشود، ولی وقتی بنبستِ زندگی بیش از حد به درازا میکشد، مردم از معجزهی دین هم ناامید میشوند.
مشکل دیگر کتاب، انتخاب راویست. نویسنده با استفاده از دانای کل، رویداد را به صورت گزارشی از یک ماجرا روایت کرده و گاهی نیز حضور و صدای او را به عنوان قصهگو حس میکنیم،که به نظرم اصلاً جذاب نیست. در حالی که یکی از شخصیتها با نام «ژرمی ماتیو»، جوانی که رویای نویسندگی در سر دارد و حتا برای نوشتنِ کتابش، شروع به مصاحبه با اهالی روستا میکند، میتوانست راوی بهتری باشد.
نکتهی آخر، پایانِ باز کتاب است. با موقعیت ملتهبی که نویسنده در داستان ترتیب میدهد و شخصیتها را به سرخوردگی از نجات میکشاند، خواننده انتظار پایانی امیدبخش یا دستکم فاجعهیی غیرمنتظره برای روستای شاتیون دارد اما نه تنها چنین نمیشود،که حتا در برزخ بیاطلاعی از وضعیت آنها که قدم به کورهراهی تازه میگذارند، سردرگم میماند. به شخصه خیلی دوست داشتم بدانم در پسِ کورهراه جنگلی، چه سرنوشتی آدمها را انتظار میکِشد. افسوس که نویسنده با طراحیِ پایان باز، نتیجهگیری را به عهده و انتخاب مخاطب گذاشته است.
از قلم نویسنده که بگذریم، نباید ترجمهی خوب و تحسینبرانگیز «ابوالفضل اللهدادی» را نادیده گرفت. او که طی سالهای گذشته شماری از بهترین آثار فرانسویزبان را به فارسی برگردانده، در این رمان نیز با نثری ساده و خوشخوان به درک داستان و مفاهیم آن کمک فراوان کرده، ولی کاش معادل فرانسوی نام شخصیتها، به جای پرانتز در متن، مثل اغلب کتابها، در پاورقی صفحات آورده میشد.