روح زنانهی عشق
برخی کتابها بهرغم حجم اندکشان، محدودبودن در بازار کتاب یا ناآشنابودن نام نویسنده، اتفاقاً آثاری هستند به غایت لطیف و دوستداشتنی که حتی میتوان آنها را بیش از یک بار خواند.«دفترچهیادداشت قرمز» نوشته آنتوان لورِن، نویسنده فرانسوی، از همان کتابهاست. یک ماجرای ساده که گرچه رنگ و بوی عاشقانه نیز دارد اما در واقع روایت یک کنجکاوی و تعقیبوگریز هوشمندانه است. داستان با توصیف یک حادثه دلهرهآور شروع میشود.«لور والادیه» در مسیر بازگشت از یک مهمانی شبانه به منزل، مورد حمله یک سارق قرار میگیرد و کیفش ربوده می شود. لور که در درگیری با سارق ضربهیی بر سرش وارد شده، پس از یک شب اقامت در هتل روبهروی خانهاش خونریزی میکند و به کما میرود. شرح سردرگمی و ترس او در آغاز کتاب، بیشباهت به صحنهای از رمان «مستاجر» نوشته «رولان توپور» نیست؛ جایی که «ترلکوفسکی» از پنجره اتاقش به دستشوییِ داخل حیاط مینگرد و خود را در اتاقک توالت میبیند. در صفحه ۱۱ کتاب «دفترچه…» هم شاهد چنین صحنهای ـ این بار از پنجره اتاق هتل ـ هستیم:«لور به طرف پنجره رفت و پردههای توری را کنار زد. خانهاش از آنجا پیدا بود. چراغ اتاق نشیمن را روشن گذاشته بود. یک صندلی جلوِ پنجره نیمهباز بود، طوری که بلفیگور بتواند بیرون را نگاه کند. دیدن آپارتمانش از اینجا برایش خیلی عجیب بود. انتظار داشت خودش را داخل اتاق ببیند. پنجره را باز کرد. آهسته صدا کرد «بلفگور … بلفیگور». صدای بوسمانند آرامی از خودش درآورد؛ همان صدایی که همه کسانی که گربه دارند بلدند. چند لحظه بعد، یک سایه سیاه روی صندلی پرید و دو تا چشم زرد با تعجب به او زل زدند. آخر چهطور ممکن بود صاحب او آن طرف خیابان باشد، نه داخل خانه؟».
یک روز بعد،کیف توسط «لوران لتِلیِر»، یک کتابفروش محترم و کمحرف، پیدا میشود. لوران، همانطور که کارمند اداره پلیس هم به همکارش میگوید، در یک عمل شرافتمندانه تصمیم میگیرد کیف را به بخش اشیای پیداشده مرکز پلیس تحویل بدهد اما بعد ترجیح میدهد خودش به دنبال صاحب کیف بگردد و آن را به او برگردانَد. این وسوسه زمانی در وجود او شدت میگیرد که محتویات کیف را بررسی میکند و یک دفترچه یادداشت قرمز و کتابی امضاشده از «پاتریک مودیانو» ـ نویسنده و فیلمنامهنویس فرانسوی ـ در آن مییابد. پس صاحب کیف،کتابخوان است و از قضا علاقهمند به نویسنده محبوب لوران. از این لحظه او،که از همسر سابقش جدا شده و رابطه عاطفیاش با «دومینیک» رو به زوال است، به شکل غریزی و کاملاً غیرارادی مجذوب زنی میشود که هرگز ندیده و نمیداند کجای شهر پاریس زندگی میکند، ولی شواهد و حسی درونی به آقای کتابفروش میگوید به دلایل نامعلومی او باید این زن را پیدا و با او ملاقات کند. حتی دخترش «کلویی» در اولین بازدید از کیف زیبای زنانه به پدرش میگوید «این زن اصلاً برای تو ساخته شده» و هنگامی که لوران کیف را به او نشان میدهد، میگوید «یه نگاه به اینها بنداز کلویی. تو یه زنی؛ چیزی میبینی که من متوجهش نشده باشم؟ شاید یه چیزی اینجا باشه که من رو به اون زن برسونه» و کلویی در تایید حرف پدرش با حدسهای دقیق خود، سرنخهای تازهای به لوران میدهد. هرچه باشد او یک زن است و زنها خوب همدیگر را میشناسند؛ در هر سن و سال و ملیتی که باشند:«باید حدوداً چهلساله باشه یا یهکم بیشتر. با توجه به لوازم آرایشش و انتخابش در مورد این کیف شیک. یه زن سیساله این کیف رو انتخاب نمیکنه. عجوزههای پیر هم که اصلاً چیزی در مورد این کیفها نمیدونن… توی گذشته مونده؛ آینهش قدیمیه، مثل یه میراث آباء و اجدادی. شاید مال مادربزرگش بوده و از یک عطر خاص استفاده میکنه. این روزا دیگه کسی «هابانیتا» نمیزنه. چیزهای عجیب غریبی تو دفترچه یادداشتش مینویسه.کتابی امضاشده از نویسنده محبوب تو داره» (صص۵۴ و ۵۵).
خوشبختانه لوران آنقدر باهوش و باسواد است که بداند چگونه و با کدام نشانهها ردِ زن را دنبال کند. در ادامه،کتاب با روایت دانای کل، به شرح کارآگاهبازیِ لوران میپردازد اما بامزه آنست که پس از رمزگشایی این معما، جای کارآگاهان عوض میشود. وقتی معلوم میشود لور کسی را به نام لوران نمیشناسد، نوبتِ ویلیام است تا تحقیقات خود را برای شناسایی مرد غریبه آغاز کند و او که خیلی زود جا میزند، لور خودش دست بهکار میشود تا پرونده را ببندد. از سویی لوران دیگر تردیدی به دل راه نمیدهد و مصممتر میشود هر طور شده صاحب کیف را پیدا کند. با گذشت چند صفحه آغازین کتاب،که تا حدودی با لور و جزییات زندگیاش آشنا میشویم، برای مدتی طولانی و فصلهای آتی نویسنده او را کنار میگذارد و صرفاً به تعقیب لوران و احوال درونی او میپردازد. از صفحهی ۲۳ تا ۷۶ کتاب نویسنده فقط یک بار گزارش کوتاهی از وضعیت لور به ما میدهد. حالا خواننده با هزارتوی یک معمای هیجانانگیز روبهرو میشود که گرچه در وهله نخست ساده و بیدردسر مینمود، ولی رفتهرفته بر مشکلات و گرههای آن راز سر بهمُهر افزوده میشود. در حقیقت و برخلاف تصور مخاطب، شخصیت اصلیِ کتاب، لور نیست، بلکه لوران است که کیف یک زن ناشناس را در اختیار دارد اما مشکل اینجاست که لوران اطلاعات اندکی از زنها دارد. او حتی نتوانسته زندگی مشترک خود را حفظ کند. زمانی هم که با همسر سابقش زندگی میکرد، و البته آن موقع کتابفروش نبوده، قصد خودکشی داشته. حتی وقتی با دخترش در کافه قرار میگذارد،کلویی او را برای دوستان دانشگاهیاش، دوست عاطفی خود معرفی میکند، نه پدرش. حالا لوران با یافتن این کیف و بازکردنِ آن، با روح یک زن آشنا میشود. برای لوران تنها یک چیز اهمیت دارد:«خواسته اصلی او، یک زندگی بود که وقف خواندن باشد اما به آن نرسیده بود» (صفحه۱۰۴). با وجود این، اکنون در خود یک خلاء عاطفی حس میکند؛ نیاز به یک همصحبت و همدم که در هر انسانی طبیعی است، ولی او اغلب در انتخابهایش اشتباه میکند تا آدمهای بیربطی سر از زندگی او درآورند. هرچند لوران تا این لحظهی عمر، از سکوتش بدی ندیده و ضرر نکرده و همین جستجو در سکوت است که او را به زنی طلاکار میرساند. چنانکه میخوانیم بر سردرِ ورودی آتلیه ـ محل کار لور ـ نوشته «سکوت طلاست».
در روایت کتاب پیداست «آنتوان لورن» ـ نویسنده ـ یا از سواد و اطلاعات بالایی در زمینه هنر و ادبیات برخوردار است یا برای نگارش کتابش پژوهش کاملی انجام داده. رمان «دفترچه…» سرشار از مطالبِ فلسفی و عرفانی و نام مکانها و نویسندههای فرانسوی است که بعضی از آنها ساختگی و خیالیاند و برخی دیگر، حقیقی و آشنا نزد اهل ادبیات، مثل مودیانو و کتابش «تصادف شبانه» اما لورن از هر نویسندهیی نام میبرد یا او را خلق میکند، بلافاصله شناسنامه کاملی از زندگی و آثارش ارائه میدهد و حتی گاهی در دل داستان اصلی به نقد و بررسی آثار و روحیات آن نویسنده میپردازد که برحسب اتفاق، یکی از این موارد به حل معمای گمشده لوران کمک میکند. نگاه کنید به صفحه ۷۲ و حضور «فردریک پیچیه» در کتابفروشی لوران؛ نویسندهای که با خط هیروگلیف آشناست. اسامی آدمها و مکانها در کتاب به قدری واقعی و مستندند که خواننده شک میکند آیا با یک داستان ساختگی روبهروست یا داستانی برگرفته از یک رویداد حقیقی! با آنکه در «دفترچه…»، یک درام کارآگاهی و نیمهعاشقانه را میخوانیم، نویسنده ترفندهای مختلفی برای به هیجانآوردن و ترغیب خواننده در ادامهدادن داستان به کار گرفته. از جمله طنز ظریف و شیرینی در چند صحنه از کتاب. مثل برخورد لوران با آگهی چتر برای سگها (صفحهی ۲۴) و بازگشت ویلیام از ملاقات لور به محل کار،که مجبور میشود چهار بار جملههای مشابهای را دربارهی وضعیت سلامتی او به همکارانش بازگو کند (صص ۱۱۵و ۱۱۶). نکتهی بامزهی دیگر اینکه نویسنده، شوخیهای جالبی با انتخاب اسامی شخصیتهای اصلی کرده. در حالی که نام نویسنده،«آنتوان لورِن» است، نام دو شخصیت اصلی قصه لور و لوران است. مثل نمایشنامه «خُردهنان» نوشته «لویی کالافرت» که نام دو شخصیت آن،«شوپه» و «شوپت» است، یا توجه کنید به نام کتاب،که در واقع اشاره دوپهلوییست به دفترچهیادداشت قرمزی که در کیف لور وجود دارد و نام کتابفروشی لوران؛«لوکایه روژ» به معنای «دفترچهیادداشت قرمز».
در نهایت باید گفت شاید اگر کیف را هر کسی جز لوران پیدا کرده بود، هرگز به صرافت چنین تلاشی برای یافتن صاحبش نمیافتاد. در حقیقت، تسلط مرد کتابفروش و آشناییاش با ناشر و نویسندههاست که او را به مقصود اصلی میرساند. همانطور که «مارسل پروست» ـ نویسنده فرانسوی ـ گفته:«یگانهراهِ زندگی که به نتیجه میرسد، ادبیات است».