نگاهی به رمان «شکار کبک» نوشته‌ی رضا زنگی‌آبادی

ضعف قدرت

احمدرضا حجارزاده:

کم پیش می‌آید به نویسندگان ایرانی، بخصوص تازه‌نفس‌ها و نوقلم‌ها، اعتماد بکنم و سراغ آثارشان بروم اما گاهی با استثناهایی روبه‌رو می‌شوم که حیرت‌زده‌ام می‌کنند.«شکار کبک» یکی از آن‌هاست؛ رمان کم‌حجمی که از مدت‌ها پیش، دوستان اهل کتاب خواندنش را پیشنهاد داده بودند و با آن‌که کتاب را به سرعت تهیه کرده بودم، تا امروز فرصت خواندن آن پیش نیامده بود. به هر حال وقتی کتاب را ورق زدم، از همان سطرهای اول گرفتارش شدم و یکنفس تا پایان داستان رفتم.

«شکار کبک»، رمان خوش‌خوان و جذابی‌ست که ذهنیت کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای را از ادبیات داستانی معاصر ایران تغییر می‌دهد و وادارشان می‌کنند بیش‌تر به نویسندگان وطنی اعتماد بکنند.

ماجرای کتاب چندان تازه نیست. این‌جا هم با سرشت و سرنوشت یک قاتل سریالی روبه‌روییم که بیش از هر کس، به کشتن زن‌ها مشغول است، ولی آن‌چه کتاب رضا زنگی‌آبادی را از نمونه‌های مشابه متمایز می‌کند، شکل روایت و بخصوص توصیف‌های دیداری و شخصیت‌پردازی‌های دقیق و مبتنی بر روان‌شناسی اوست. زنگی‌آبادی پازل زندگی «قدرت» را از همان آغاز ماهرانه کنار هم می‌چیند و پیش می‌رود تا کم‌کم به تصویری کامل، قابل درک و حتا ترحم‌برانگیز از او برسیم. شاید هم اگر اندکی منصف باشیم، حتا در فصل پایانی کتاب، نتوانیم با سرنوشت شوم قدرت کنار بیاییم و برچسب بی‌عدالتی به روزگار بی‌رحم او بزنیم.

شکار کبک/ اثر رضا زنگی‌آبادی

کتاب سرشار از شکست‌های زمانی‌ست؛ رفت‌وبرگشت‌هایی به گذشته و آینده که موجب می‌شود دلیل هر رفتار و گفتار قدرت در نظرمان منطقی و موجه به نظر آید. بعید نیست اگر خواننده‌ی کتاب جای قدرت بود، با این‌همه تنهایی، ظلم و حقارتی که به او تحمیل می‌شد، همین راهی را در پیش می‌گرفت که شخصیت اصلی «شکار کبک» رفت. اولین برخورد تحقیرآمیز با قدرت در سنین کودکی اتفاق می‌افتد؛ زمانی که در زمستانی سخت بیمار شده و از ترس تنبیه معلم برای مشق‌های نانوشته‌اش، هر طور شده به مدرسه حاضر می‌رود اما وحشت بر او غالب می‌شود و خود را کثیف می‌کند. همکلاسی‌ها ـ جز یک دختر به نام «فالی» ـ او را شاشو صدا می‌زنند تا بهانه‌ی لازم را برای ترک مدرسه به قدرت بدهند. با این‌حال مادر قدرت،که زنی دل‌سوز و مهربان است، مانع از ترک تحصیل فرزندش می‌شود. هرچند که قدرت تصمیمش را گرفته و از مدرسه فراری‌ست. اگر به مدرسه نمی‌رود، باید در کارهای باغ‌داری و دام‌داری کمک‌حال پدر باشد، ولی گویا روزگار قرار نیست به ساز قدرت برقصد. مرگ غیرمنتظره‌ی مادر، او را سریع‌تر از انتظار قدرت ـ و ما ـ به سوی تباهی هل می‌دهد. پدر تنهایی را برنمی‌تابد و با ازدواج مجدد، پای «مراد» بدسیرت و خواهرش ـ خاور ـ را به خانه‌ی آن‌ها باز می‌کند، و مراد کسی‌ست که تخم کینه از آدم‌ها را در دل قدرت می‌کارد تا همه‌ی عمر در پی انتقام باشد. او حتا هم‌بازی و عشق کودکیِ قدرت را از او می‌رباید.

نویسنده در روایت خود ابتکار تحسین‌برانگیزی به خرج داده و برخلاف توصیف‌های پرجزییات محیط زندگی در روستا و خانه و ظاهر آدم‌ها، در تشریح صحنه‌های حوادث و جنایت‌های اصلی، از مینی‌مال‌نویسی و پرهیز در رک‌گویی بهره برده که این تمهید، منجر به غافلگیری خواننده شده. برای نمونه، نگاه بکنید به اولین‌باری که در کتاب با یکی از قتل‌های قدرت مواجه می‌شویم. همه‌چیز در خلاصه‌ترین شکل ممکن بیان می‌شود. زنِ غریبه‌ی کنار جاده، به قدرت اعتماد می‌کند و سوار ماشینش می‌شود. با او به آلونک محقرش می‌رود و ناگهان جایی که نه زن انتظار دارد و نه خواننده، قدرت بی‌مقدمه دست می‌اندازد در گیس‌های زن، او را می‌کِشد تا اتاق دیگر، جایی که قرار است او را بُکشد! تعداد دفعاتی که زنگی‌آبادی در داستانش به این ترفند برای بیان حوادث متوسل می‌شود،کم نیستند اما سبک او هرگز برای خواننده تکراری نمی‌شود. بلکه هر بار با هیجانِ بیش‌تری منتظر وقوع جنایت می‌مانَد، و البته که گاهی مخاطب رودست می‌خورد و پس از یک توصیف مهیج که خبر از قتل تازه‌ای می‌دهد، می‌بیند که هیچ اتفاقی نمی‌افتد و مقتول جان سالم به در می‌برد. با این‌حال در تمام طول داستان، هم قدرت و هم خواننده، منتظر فرصت مناسبی هستند تا مراد تقاص عمل نفرت‌انگیزش را پس بدهد، و با این‌که قدرت چند بار برای کشتن او خیز برمی‌دارد، در اجرای نقشه‌اش ناکام می‌ماند. قدرت ترسو نیست، شاید بدشانس یا ضعیف است. شکست‌ها و ناکامی‌های پی‌درپی او در زندگی، چنان غرقِ اوهام و تشنه‌ی انتقامش کرده که از ناچاری پناه می‌برد به مواد مخدر. در همین احوال، فقط عاشق‌شدن را کم دارد که با سررسیدن طلعت ـ دختر زیبای صاحبخانه‌اش ـ بساط عاشقی هم جور می‌شود، ولی کدام احمقی حاضر است تن به عشق یک مرد بی‌کار، بی‌پول، بی‌خانواده و معتاد بدهد؟! طلعت اگر گاهی به دل قدرت راه می‌آید، فقط از روی ترحم و دل‌سوزی است، وگرنه خودش بهتر از هر کسی می‌داند که قدرت تکه‌ی او نیست و لیاقتش را ندارد. پاسخ منفی طلعت به قدرت، زخمی می‌شود بر زخم‌های دیگر او که از کودکی روی هم انباشته شده‌اند تا بالاخره جایی دهان باز بکنند و کار دست قدرت و دیگران بدهند.

«شکار کبک»، بی‌اغراق رمان حیرت‌انگیزی‌ست که باید آن را خواند و از قضا،گزینه‌ی مناسب و حاضر و آماده‌ای برای اقتباس در سینماست. با این‌حال دو اِشکال کوچک ـ که شاید کاملاً برآمده از سلیقه‌ی نگارنده باشد ـ کتاب را از تبدیل‌شدن به شاهکار باز می‌دارد. نخست این‌که نویسنده در دیالوگ‌های آدم‌ها از گویش کرمانی استفاده کرده و هر کجا لازم به ترجمه بوده، معنای واژه‌ها را در پاورقی آورده اما بعضی جاها واژه‌های کرمانی را در متن راوی نیز به کار گرفته، بی‌آن‌که برای خواننده ترجمه شده باشند. به نظرم بهتر بود تمام متن راوی، به گویش تهرانی و کتابی باشد و لهجه‌ی کرمانی فقط در گفت‌وگوی آدم‌ها به کار برود، و نکته‌ی دوم این‌که، شخصیت‌پردازی مراد به عنوان نقش منفی، خیلی خوب از کار درآمده و حتا مخاطب داستان را از او بی‌زار و به خون او تشنه‌اش می‌کند، ولی انتظار خواننده برای تقاص پس‌دادنِ مراد به نتیجه نمی‌رسد و او در نهایت جان سالم از مهلکه به درمی‌برد.کاش نویسند پیش از فرجام تلخ داستان، زهر قدرت را به مراد می‌ریخت و کمی دل‌مان را خنک می‌کرد. غیر از این دو مورد، باید گفت رضا زنگی‌آبادی در «شکار کبک»، داستان پرکشش و تعلیقی خلق کرده که به سختی می‌توان برابر خواندنِ آن مقاومت کرد. اگر هنوز این رمان درجه‌یک را نخوانده‌اید، وقت تلف نکنید و دست به‌کار بشوید.

رضا زنگی‌آبادی/ نویسنده
5/5 - (2 امتیاز)