نقدی بر نمایش «توقف اُتانازی» به کارگردانی محمدرضا ‌عطایی‌فر

اینک تئاتر آزاد در تئاترشهر!

احمدرضا حجارزاده: نمایش‌هایی که به مسائل خاص انسانی می‌پردازند، اگر درست و حرفه‌ای اجرا بشوند، می‌توانند تاثیر عمیق خود را بر مخاطب بگذارند و او را به تفکر در باب آن‌چه دیده و شنیده وا دارند اما اندکی لغزش در متن و کارگردانی چنین آثاری، موجب می‌شود نتیجه نهایی به اثری بی‌خاصیت با تاثیرگذاری کم تبدیل بشود. نمایش «توقف اُتانازی»، با وجود سوژه مهم و قابل توجه‌ای که دارد، متاسفانه گرفتار چنین معضلی است. محمدرضا عطایی‌فر در مقام نویسنده و کارگردان، نمایش خود را به قهقرا برده و تبدیل به نمایشی سطحی و عامه‌پسند کرده است. نخستین پرسش در مواجهه با «توقف اُتانازی» اینست که اصلاً چرا کمدی‌درام؟! اگر نیت آن بوده که با افزودن چاشنی طنز به نمایش، از تلخی داستان کاسته بشود، باید گفت نیمه نخست کار با شوخی‌های فراوانی که بیش از طنز و کمدی به تمسخر و لودگی شباهت دارند،کلیت فضای نمایش را تحت تاثیر قرار داده و توقع تماشاگر را برای دیدن یک اثر تمام‌کمدی بالا می‌برد. در نتیجه، نیمه دوم و درام نمایش، نمی‌تواند مخاطب را با خود همراه بکند تا عمیقاً برای آدم‌های قصه نگران و غمگین بشود. ضمن این‌که نمایش‌نامه از همان آغاز کار به شعارزدگی و مستقیم‌گویی آزاردهنده‌ای آلوده‌ست که اجازه نمی‌دهد تماشاگر گام‌به‌گام با سرشت و سرنوشت شخصیت‌ها همراه بشود و برای آن‌ها دل بسوزاند. حتا نام کلینیک انجامِ اُتانازی کاملاً کلیشه‌ای انتخاب شده. نخستین دیالوگ‌های نمایش، شعارهایی تکراری هستند که در جهان امروز کارکرد عملی و اجرایی ندارند و فقط در حد حرف‌هایی زیبا و فریبنده هستند:«هیچ‌چیزی در دنیا به اندازه صلح و آرامش زیبا و مسرت‌بخش نیست. ما همگی در کلینیک «آسمان آبی» تا انتهای این مسیر با شما هستیم. نگاه دوباره شما به رنگ آبی آسمان بیرون از این کلینیک آرزوی تک‌تک ما کارکنان این مجموعه است! باشد که عشق و آرامش برای شما به ارمغان بیاورد».

این شعارزدگی بر شیوه کارگردانی و بازی‌ها تاثیر گذاشته و باعث شده در همان دقایق ابتدایی، هر بیننده‌ای به سادگی رابطه پدر و پسری میان مدیر کلینیک آسمان آبی و پسر جوانِ ساکت را حدس بزند. البته انتخاب آدم‌هایی از ملیت‌های مختلف که با میل خود برای مرگ داوطلبانه قدم به این کلینیک گذاشته‌اند، جالب است اما ضعف این انتخاب آن‌جاست که اغلب آنها آدم‌های نادرست و پلیدی هستند که برای فرار از عذاب وجدان به اُتانازی پناه آورده‌اند؛ از «سانتو» مرد مکزیکی هوس‌بازی که قاچاق‌چی اعضای بدن انسان بوده تا «عثمان» که از نیروهای داعشی بوده و حتا به کودک سه‌ساله رحم نکرده یا «یِسمین» پسر ترنسی که از تنهایی و برخورد جامعه با هم‌نوعانش خسته است. فرار از وجدان گناهکار، دلیل محکمی برای اتانازی نیست. در واقع مرگ خودخواسته برای افرادی قابل اجراست که یا علم پزشکی راهکاری برای درمان آن‌ها ندارد یا در زندگی نباتی و بی‌پایانی گرفتار شده‌اند و با اختیار فردی قصد پایان‌دادن به آن دارند. با این‌حال یک مرد سوییسی (چه انتخاب غلط و ناشیانه‌ای!)، این کلینیک را برای مال‌اندوزی و ثروت راه انداخته و هیچ نیت پاک و درستی در کمک‌کردن به مراجعان خود ندارد. راستی چرا در میان انتخاب پرسوناژهای نمایش‌نامه‌نویس، یک فرد ایرانی نیست؟! با وجودی که همه می‌دانند اتفاقاً ایرانی‌ها، به ویژه در دهه‌های گذشته، انگیزه بیش‌تری برای پایان‌بخشیدن به زندگی خود دارند. مساله مجهول دیگری که در نمایش‌نامه خودنمایی می‌کند، ارتباط پرستار کلینیک (آناهید ادبی) با پسر جوان (محمدرضا معصومی) است و حرفی که تا پایان نمایش در دهان پرستار ناگفته می‌ماند. به راستی نکته‌ای که پرستار می‌خواست به پسر بگوید، چه بود که بالاخره هم گفته نشد؟! اگر می‌خواست مقام پدرش را در مدیریت کلینیک برای او فاش بکند که خودِ پسر از این جریان اطلاع داشت و نیاز به گفتنِ پرستار نبود! همچنین با وجودِ یک روان‌پزشک (که نمی‌دانیم چرا باید نامش زیگموند فروید باشد) در فضای کلینیک، چرا پرستار وظیفه امیدبخشی به داوطلبان مرگ را بر عهده دارد و تا آخرین دقایق می‌کوشد آن‌ها را به زندگی برگرداند؟! پس وظیفه روان‌پزشک چیست؟ این‌که فقط با پاک‌کردن شیشه عینکش برای تماشاگران سوءتفاهم ایجاد بکند تا بیش‌تر بخندند؟!

از نمایش‌نامه و کارگردانی ضعیف «توقف اتانازی» که بگذریم، در بررسی بازی بازیگران، با چند نقش‌آفرینی خوب و قابل تحسین مواجه خواهیم شد و تعدادی بازی نه چندان دلچسب و درست. یعقوب ‌صباحی، حسین ‌کشفی ‌اصل و علی خازنی، سه بازیگری هستند که در زنده‌کردن نقش‌های خود بسیار موفق عمل کرده‌اند. صباحی (در نقش آلبرت) با سکوت و نگاه نافذش، یک پدر دلسوز و مقتدر خلق کرده که حتا وقتی از مرگ همسرش حرف می‌زند، عشق و دل‌بستگی به او و پسرش را می‌توان در کلام و صدایش حس کرد. حسین کشفی که بارها با بازی‌های خوبش در تئاتر، تماشاگران را غافلگیر کرده، این‌جا در هیبتی متفاوت ظاهر شده و بازی موفقی هم در نقش عثمان پسر ابورحمان ارائه داده است. علی خازنی نیز موفق شده خباثت و بدطینتی شخصیت «سانتو» را در حرکات و صدای دورگه‌اش به نمایش بگذارد. دیگر بازیگران نمایش در حد رفع تکلیف برای نقش خود تلاش کرده‌اند اما اغلب آن‌ها در قالب تیپ‌های کلیشه‌ای گرفتار شده‌اند، بخصوص سامان تیرانداز در نقش یِسمین، علی حیدری در نقش روان‌پزشک و محمد مغانی در نقش کشیش که از قضا بیش‌ترین بار کمدی نمایش بر دوش آن‌ها و طنزهای کلامی زرد و اروتیک‌شان سوار است؛ طنزی که متاسفانه نمایش را تا حد یک تئاتر آزاد یا عوام‌پسند پایین آورده!

در نهایت یادآوری از نمایش‌نامه «بالاخره این زندگی مال کیه؟» نوشته برایان کلارک که سال 93 با کارگردانی اشکان خیل‌نژاد و بازی نوید محمدزاده روی صحنه رفته بود، خالی از لطف نیست. آن نمایش، به لطف نمایش‌نامه عالی و کارگردانی خوبش، بهترین اثری‌ست که تاکنون با موضوع اتانازی اجرا شده است؛ نمایشی که حتا در معدود لحظه‌های طنز خود، شوخی‌های درست و بجایی با مساله زندگی و مرگ خودخواسته افراد دارد.

امتیاز دهید