اجرایی زنانه در بستر زمان معاصر
فریال آذری، منتقد و نویسنده تئاتر، درباره نمایش «بیپایانی…» که این روزها به نویسندگی و کارگردانی صحرا فتحی و تهیهکنندگی رها جهانشاهی در سالن سایه مجموعه تئاترشهر روی صحنه است، یادداشتی نوشته که در ادامه میخوانید.
نمایش «بیپایانی…» یک اجرای زنانه است که در بستر زمان معاصر میگذرد و ساختاری تراژیکمدی دارد. داستان از یک جمع دوستانه آغاز میشود و با مرور خاطرات ما را به فضای نوستالژیک شکلگرفته نزدیک میسازد اما این همه قصه نیست و شما با حس طردشدگی در بازی الهام شعبانی روبهرو میشوید اما اندکی که میگذرد نقشها جابهجا میشوند و شما حس عمیق رهاشدگی را در بازی حدیث میرامینی خواهید دید. درست همانجا که درباره برادر دوستش و همسر سابقش سخن میگوید؛ این که او را هرگز ندیده و همواره عاشق زن دیگری بوده است. این حس تا آنجا پیش میرود که میرامینی حتی عشق خود به همسر اولش را انکار میکند و در مسیر داستان این دوستداشتن به آن یادآوری میشود اما اگر بخواهیم درباره الهام شعبانی کمی بیاندیشیم به نظر میآید او با طرحواره قربانی در وجودش زندگی میکند. وقتی به جای همکلاسی تنبیه و اخراج میشود، به جای تحصیل و رسیدن به آرزوهایش همه را قربانی میکند تا برادرش درس بخواند و اوج این طرحواره در انتهای قصه نمایش میشود که میپذیرد قتل همسر دوستش را گردن بگیرد تا او را از رهاشدگی برهاند و به او آن زندگی را هدیه بدهد که از کودکی همواره از خودش دریغ شده بود اما شخصیتی که مهسا طهماسبی نقش آن را بازی میکند، در عمق وجودش مسئولیتگریز است. او قدرت مواجهه و پذیرش خطایش را ندارد. دادن داروهای اعصاب مکرر بدون نسخه با تکرار این جمله که «چه میدونم؟ از همین قرصهای معمولی اعصاب که همه میخورند»، در پی بیارزشکردن خطای خود و فرار از مسئولیت و پذیرش عواقب رفتار خویش است.
به نظر میرسد «بیپایانی…» یک نمایش ابزورد است. آلبر کامو معناباختگی را وضعیتی حادث شده ـ و نه ذاتی ـ در زندگی میداند و معتقد است در کائناتی که ناگهان همه توهّمات و بارقههای امید ناپدید شدهاند، انسان احساس غریبگی میکند.
وضعیت شخصیت اصلی (میرامینی) به وضعیت فردی تبعیدشده میمانَد که هیچ علاجی برای دردهایش وجود ندارد، زیرا از خاطراتش درباره موطنی ازدسترفته محروم شده و ایضاً امیدی هم به رسیدن به سرزمینی موعود ندارد. این جدایی بین انسان و زندگیِ او، بین بازیگر و زمان و مکانِ نمایش او حقیقتاً احساس معناباختگی را به وجود میآوَرَد و این دقیقاً همان وضعیتیست که شخصیت اصلی قصه با آن مواجه است. حس پوچی و ناامیدی از قهرمان داستان منجر به طغیان زن طردشده قصه میشود و ما میبینیم گرچه هیچکس قاتل متولد نمیشود، ولی قاتل میشود؛ قتلی که امکان باور به ارتکابش برای قاتل دشوار است. او به دنبال دستاویزیست تا مانند مهسا طهماسبی گناه را بر گردن جمعی بیندازد و از بار گناه خود بکاهد، زیرا جنایتی که در بستر نمایش رخ میدهد، از فشارهای ناخوشایند در ناخودآگاهشان صورت میگیرد. او که در مسیر داستان در پی خوشبختی با مردی ثروتمند ازدواج میکند، زندانی حصار بلورین ثروت است و این حس ناامنی سبب میشود حتی رفاه اقتصادی نیز نجاتبخش نباشد. این اضطراب و ناایمنی است که موجب میشود نقشه فرار و مهاجرت را پیریزی بکند و قدرت روبهروشدن و حل مشکل و تعارضات را نداشته باشد.
کاراکتر الهام شعبانی با پذیرش مسئولیت مرگ همسر دوستش ابتدا خطای خود در معرفی این دو نفر به یکدیگر را میپذیرد و سپس در والاترین وجه کهنالگوی قربانی به مانند مراسم عشای ربانی به مرگی فداکارانه را باز مینماید، تا آنجا که این پذیرش مادرانه تا مرحله تقدیس پیش میرود تا شاید پیشکشی ناچیز برای حیات دوباره دوستان قدیمیاش باشد.
چالش مرگ در این قصه نیز به خوبی مشهود است. مرگ همسر اول در پی عشقی نافرجام و قتلی که حتی در عمق جان خود شاید حتی یک قتل درست و حسابی هم نباشد و ریشه در ترسها و تردیدها داشته باشد اما به هر روی نوعی نیستی را نشان میدهد که با اگزیستانس حدیث میرامینی درآمیخته است. او که در حصار بلورین ثروت زندانی است، با تنهایی عمیقی مواجه است که هر لحظه او را بیشتر همچون خوره به انزوا میبرد و حس سرزمینی را دارد که مستعمره مردی است که او را مثل زمینی برای کشتورزی میبیند و این پاسخ به خشم و فرار از وضعیت است که اگزیستانس او را در جایی دیگر به چالش میکشد و مرگ همسرش رقم میخورد. به نظر میآید قهرمان نمایش پس از فرار از استعمارگر خود در مسیر جهانی نو به مهاجرت میاندیشد که خود از تبعات پسااستعماری است و اگر بپذیریم هر انسانی جهانی مستقل است، این سفر باید از خویش به خویشتن در سرزمین وجود حدیث میرامینی باشد که در حاشیه صداهای گمشده صدای خود را باز بیابد تا زندگی را به لون دیگری رقم زند.