مرگ، انگیزه زندگی
زینب آبکوه: کتاب «هر دو در نهایت میمیرند» نوشته آدام سیلورا نویسنده آمریکایی،که نشر نون با ترجمه مشترک میلاد بابانژاد و الهه مرادی آن را منتشر کرده، رمانی خواندنیست که ملموسترین احساسات بشری را در حساسترین لحظه زندگی که مرگ است، به مخاطب نشان میدهد، آنچنان که لورن اولیور درباره این کتاب گفته:«داستانی جسورانه، دلپذیر و فراموشنشدنی درباره از دستدادن، امید و قدرت دوستی».
آیا کسی هست که تا به حال به مرگ فکر نکرده باشد؟ پیشامدی که رخ میدهد و ناگزیر همه به آن تن میدهیم اما در این کتاب مرگ با مفاهیم دیگری درآمیخته شده که میتوان با آن به کیفیت نسبتاً ایدهآلی از زندگی رسید. نویسنده به دور از هرگونه فلسفه یا حتی حرفهای شعاری، در موقعیتهایی ساده و قابل هضم برای تمامی مخاطبانش زندگی را به تصویر میکشد. او به طور مشخص دست روی نقاط ضعف آدمی میگذارد و او را با همین کاستیها به سمت زندگیکردن سوق میدهد؛ آن هم انسانی که به همهچیز عادت میکند، حتی به مرگ. آدمی که مرگ دیگران هم جزو روزمرگیاش میشود و تا جایی که میتواند مرگ را دور از خود تصور میکند. این طبیعی است که انسان میل به زندگیکردن داشته باشد اما مرگ تنها چیزیست که به او یادآوری میکند چطور و چگونه زندگی بکند. تفاوتی هم نمیکند پیر باشی یا جوان. آدمی تا به مرگ نیندیشد، شیرینیها و زیباییهای زندگی را نمیبیند و سختیهایش را تاب نمیآورد. شخصیتهای کتاب «هر دو…»، تلاششان برای زندگی زیباست، مانند شخصیت کتاب «روزها، ماهها، سالها» نوشته نویسنده چینی «یان لیانکه»؛ پیرمردی که با سختیهای فراوانی دستوپنجه نرم میکند تا نشانهای از زندگی را برای آیندگان به یادگار بگذارد.
این رمان درباره دو پسر نوجوان است که قاصد مرگ با آنها تماس میگیرد و اطلاع میدهد که روز آخر زندگیشان است. دانستنِ همین ماجرا برای مخاطب، بسیار شگفتانگیز، دلهرهآور و البته تفکربرانگیز است. واقعاً اگر قاصد مرگی وجود داشت و به آدمها روز دقیق مرگ را میگفت، هر فرد چه رفتاری از خود نشان میداد؟ خواننده این رمان به هیچوجه فقط خواننده نیست، بلکه اندیشمندی است که مدام به پرسشهای ذهن خود میاندیشد. همانطور که ماجرای دو شخصیت داستان را دنبال میکند، خود را نیز در جایگاه آنها میبیند و در موقعیتهای مختلف از خود میپرسد: اگر تو روز آخرت بود چه میکردی؟ چه احساسی داشتی؟ از چه کسانی خداحافظی میکردی یا به چه کسانی نمیگفتی که میخواهی بمیری؟ کدام کارهای ناتمامت را تمام میکردی؟ و پرسشهای بیپایان دیگری که از ابتدا تا انتهای داستان، خواننده همراه با شخصیتها از خود میپرسد.
نویسنده در این کتاب، بسیار زیبا و بااحساس مرگ را نه در برابر زندگی،که در تکمیل معنای آن میداند و به خوانندهاش کمک میکند تا بتواند تصویر درستی از زندگی در ذهنش ترسیم بکند. نویسنده در داستان به اهمیت دوستی اشاره میکند؛ یک دوستی حقیقی و ارزشمند، دوستی که همراه تو باشد و قضاوت در رفتارش نباشد و تو را به سمت خود واقعیات هل بدهد. در کنارت بایستد و دستت را بگیرد و دلگرمت کند و حتی هنگامی که خودش ترسیده باشد، به تو انگیزه زندگیکردن بدهد.
دوستی نقطه مقابل تنهایی است و تنهایی خود مرگ است، حتی اگر زنده باشی. این نکته مهم، در تمام داستان به خوبی نشان داده شده و اشاره به اهمیت دوستی و دوستداشتن دارد، زیرا انسان تنها، آدمی مرده است. در صفحات پایانی کتاب جملهای است که میتواند حرف مهم و جان مطلب باشد:«کسانی رو که دوسشون دارین پیدا کنین و جوری زندگی کنین که انگار هر روز خودش یه زندگی تازه است».
به هر حال مرگ اتفاق میافتد اما مهمتر از آن، چگونه زندگیکردن است و هنگامی که مرگ از راه میرسد، حسرت زیادی در دلمان نباشد. آنچه استیو جابز هم درباره مرگ میگوید، خواندنیست:«هیچکس نمیخواهد بمیرد. حتی کسانی که میخواهند به بهشت بروند هم حاضر نیستند بمیرند. با این حال، مرگ مقصد مشترک همه ماست. هیچکس تاکنون نتوانسته از چنگ آن فرار بکند و باید هم اینگونه باشد، چون مرگ به احتمال خیلی زیاد، بهترین ابداع زندگی بشر است. مرگ سفیر تغییر و تحول است.کهنگی را از میان میبَرد و تازگی را جایگزین میکند».