نقد و نظری بر نمایش «خانم آقای جرج کلونی» به کارگردانی مونا صوفی

یک مشت دروغ

مریم فشندی: خاورمیانه ـ به ویژه کشورهای عربی‌زبان آن ـ و انبوه حوادث بی‌پایانش، سال‌هاست به عنوان محور جذابی برای تولید آثار ادبی و تصویری، مورد توجه نویسندگان و کارگردانان سینمای ایران و جهان است.گرچه چندان نمی‌توان راستی و درستی محصولاتی را که با رویکرد به رویدادهای این منطقة ملتهب ساخته می‌شوند با اطمینان پذیرفت اما آن‌چه تاکنون به معرض نمایش گذاشته شده، تا حد زیادی نزدیک به واقعیت است.

نمایش «خانم آقای جرج کلونی» به کارگردانی مونا صوفی نیز از این قاعده مستثنا نیست. صوفی در نمایش خود سراغ یکی از مهم‌ترین سوژه‌های سال‌های اخیر در عراق رفته و بخشی از سرنوشت غم‌بار زنان ایزدی را در آن دیار، از فراری دشوار تا رسیدن به آمریکا بازگو کرده است. به‌رغم آن‌که متن نمایش با الهام از رمان «آخرین دختر» (اثر «نادیا مراد») نوشته شده، نمی‌توان به آن برچسب اقتباس ادبی زد، بلکه باید این نمایش‌نامه را بیش‌تر یک برداشت آزاد دانست. هرچند که زندگی‌نامة مراد در سطح جهانی با بازتاب بسیاری روبه‌رو شد و جایزه نوبل را برای او به ارمغان آورد و حتی واکنش برخی شخصیت‌های اجتماعی، سیاسی و مذهبی مانند «اَمَل کلونی» (وکیل، فعال حقوق بشر و همسر جرج کلونی)،«دونالد ترامپ» رییس‌جمهوری سابق آمریکا و همچنین پاپ فرانسیس را در پی داشت، ولی این کتاب تنها مورد منتشرشده در این رابطه نیست که البته کمکی هم به توقف خشونت‌های گسترده علیه زنان ایزدی نکرد. رمان «بی‌قراری؛ ملک‌ناز دختر ایزدی» (اثر زولفو لیوانلی)، نمونه دیگری از داستان زنان ایزدی است که به اندازه سرنوشت نادیا مراد تلخ و تاثیرگذار است.

انتخاب موقعیت پشت صحنه تولید یک فیلم هالیوودی برای روایت داستان، خیال‌پردازی خلاقانه‌ای است. هرچند نقدهایی به آن وارد است. از جمله خلوت‌بودن غیرطبیعی اتاق گریم و لباس، تا حدی که یک دختر عرب بتواند برادرزاده‌اش را به سادگی آن‌جا مخفی بکند! دقت داشته باشید که ما مثلاً شاهد پشت صحنه یک فیلم اکشن پرخرج و زحمت با بازی جرج کلونی هستیم و خیلی بعید است پشت صحنه چنین فیلمی با آن‌همه برنامه‌ریزی و زمان‌بندی دقیقی که در تولید فیلم‌های هالیوودی سراغ داریم، این‌قدر خلوت و ساکت باشد که یک بدل‌کار بتواند لحظه‌هایی طولانی را با دستیار طراح لباس تنها بماند و از تجربه‌ها و خاطراتش بگوید و حتی یک دل نه، صد دل عاشق طرف بشود! ضمن این‌که باید پرسید چرا در تمام لحظه‌های ضبط فیلم، آقای جیمز (بهنام شرفی) تنها بدلکاری است که در این اتاق رفت‌وآمد می‌کند؟ یعنی اتاقی با آن‌همه لباس و تجهیزات فقط برای بدلِ جرج کلونی در نظر گرفته شده؟! آیا این فیلم، بازیگر و بدلکاران دیگری ندارد؟! از این منظر، می‌توان گفت نویسنده و کارگردان به تولید یک فیلم هالیوودی، نگاهی در حد پشت صحنه تولید فیلم‌های ایرانی داشته‌اند!

جدا از این مساله، پرداختن به جنایات داعش در منطقه خاورمیانه، شاید هنوز برای عده اندکی از مردم کنجکاوی‌برانگیز باشد، ولی اگر منصفانه به آن بنگریم، چنین داستانی امروز دیگر خریدار ندارد، چراکه مساله داعش اگر زمانی موضوع روز و حائز اهمیت بود، اکنون یک پرونده بسته است و کم‌تر کسی ـ دست‌کم در شرایط فعلی ایران ـ دغدغه‌ی خواندن و دیدن درباره آن را دارد. با در نظرداشتن این نکته که بسیاری از کشورهای خاورمیانه، درگیر انواع ماجراهای نقض حقوق بشرند، شاید اگر کارگردان به سراغ یکی از بی‌شمار کتاب‌هایی می‌رفت که درباره شرایط زندگی در کره شمالی نوشته و منتشر شده‌اند (برای نمونه:«فرار از اردوگاه14»)، ارتباط و هم‌دلی بیش‌تری از جانب تماشاگران دریافت می‌کرد.

به هر حال متین ‌ایزدی (نمایش‌نامه‌نویس) و مونا صوفی (کارگردان) با انتخاب این سوژه، تلاش کرده‌اند نگاهی نو و متفاوت به این داستان دیرهنگام داشته باشند. خالقان نمایش «خانم آقای جرج کلونی» توانسته‌اند در پرداخت داستانی خود، تناقض‌های میان حقیقت و بازسازی‌های هالیوودی را به خوبی تصویر بکنند. تماشاگر در نیمه نخست نمایش، اطلاعاتی کلی از بازار برده‌فروشان عراق به واسطه فیلم‌نامة فیلم در حال تولید،که به درخواست «برکات» (میترا رفیع) توسط آقای جیمز بلندخوانی می‌شود، دریافت می‌کند و به تدریج جزییات بیش‌تری بر آن افزوده می‌شود، ولی نقدها و خنده‌های برکات به حوادث تخیلی فیلم‌نامه، خیلی زودتر از انتظار مخاطب، ماجرا را فاش می‌کند تا دریابیم او نیز یکی از قربانیان داعش و فراری‌های بازار برده‌فروشان بوده! برکات بهتر از آقای جیمز می‌داند که فیلم‌های هالیوودی ـ بخصوص این‌گونه اکشن‌های پرماجرا ـ یک مشت دروغ بیش‌تر نیستند و چنین سناریویی صرفاً در جهت ساختنِ یک اَبَرقهرمان پوشالی و سرگرم‌کننده از آمریکایی‌هاست. همین ایراد بر پایان‌بندی نمایش هم وارد است، زیرا از زمانی که متوجة گم‌شدن اسلحة جیمز می‌شویم، به سادگی می‌توانیم حدس بزنیم اسلحه کجاست و به زودی چه استفاده‌ای از آن خواهد شد! همچنین دلیل دل‌بستگی جیمز و ابراز عشق ناگهانی‌اش به برکات چندان روشن نیست. تماشاگر نمی‌داند چرا و از چه زمانی او عاشق این دختر عرب شده! در طول نمایش هم نشانه‌ای از شکل‌گیری تدریجی عشق و علاقه در او حس نمی‌کنیم، چون اغلب دیالوگ‌های آن دو، پیرامون بازیگری و سینما یا وضعیت اسفناک زنان خاورمیانه می‌گردد و صحبتی از مسائل رمانتیک و عاشقانه نیست. از این‌رو واکنش ترس و نگرانی برکات در مواجهه با چنین مساله‌ای، طبیعی و باورپذیر نیست.

در نیمه بعدی نمایش، جیمز بر اثر دیدار با «کاترین» (نفس بازغی) و روایت مستندی از زبان برکات، به حقیقت درباره زنان ایزدی پی می‌برد اما این رازگشایی از واقعیت داعش، به دلیل روایت خشک و خسته‌کننده برکات،کم‌ترین تاثیری بر مخاطب ندارد. بازگویی او از سرنوشت شوم خود در حالتی نشسته و بی‌تحرک،کاملاً دور از ساختار کلی نمایش است و بیش‌تر به روخوانی سطرهایی از یک کتاب داستان می‌ماند. شاید مونا صوفی قصد داشته با این شیوه، سر و شکلی مستندگونه به نمایش خود ببخشد که باید گفت در این امر موفق نبوده و مستندسازی نمایش، تنها در اطلاعاتی که از طریق دیالوگ‌ها عرضه می‌شود، اتفاق افتاده است.

سایر مواردی که در طول داستان به آن‌ها اشاره می‌شود، مثل انتقادهای برکات از فعالان حقوق بشر و بی‌توجهی آن‌ها به فجایعی که برخی زنان خاورمیانه از سر می‌گذرانند،گرچه سرشار از شعارهای کلیشه‌ای‌ست، ولی دست‌کم یک بار برای همیشه این نکته را در ذهن مخاطب روشن می‌کند که تمام راه‌های نجات برای زنان مورد خشونت و تعرض توسط داعش و گروهک‌های افراطی مشابه، بن‌بست است. حتی از دست اَمَل کلونی،که وکالت نادیا مراد را در شورای امنیت سازمان ملل بر عهده داشت،کاری ساخته نیست.

از متن نمایش که بگذریم، با کارگردانی قابل قبول و بازی‌های نسبتاً خوب بازیگران روبه‌رو می‌شویم. مونا صوفی در نخستین تجربه کارگردانی خود،گام بزرگی برداشته و فارغ از متن نه چندان مناسب نمایش، توانسته اجرایی در خور تحسین روی صحنه ببرد. خلق فضای رئالیستی از یک انبار لباس در پشت صحنه و تعامل شخصیت‌ها در جریان پیشرفت قصه، زنده و باورپذیر است. همچنین ریتم کار ضرباهنگی منظم و منطقی دارد که تماشاگر را درگیر می‌کند. لحظه بی‌قراری کاترین در مواجهه با جیمز،که با پوشش داعش وارد اتاق می‌شود و کابوس‌های خاموش او را روشن می‌کند، به لطف بازی پرقدرت نفس بازغی، خوب و تاثیرگذار از کار درآمده. بازغی در لحظه‌های سکوت یا جر و بحث‌هایش با برکات نیز خوب عمل کرده و اجرایی به‌یادماندنی از خود بر جا گذاشته است. بهترین بازی نمایش را می‌توان به میترا رفیع نسبت داد که احساس توام با غم و انزوا و تظاهر به سرزندگی و امیدواری را به درستی بازآفرینی کرده تا مخاطب به مرور با آن‌چه بر او گذشته، همراه و در نهایت از سرنوشتش متاثر بشود. بهنام شرفی از بازیگران کاربلد و موفق تئاتر است که کم‌تر کسی از او بازی ضعیفی به خاطر دارد. شرفی در اجرای نقش جیمز تمام توش و توانش را به کار گرفته تا یک بدلکار حرفه‌ای و عشق سینما به نظر برسد و گرچه بازی‌اش ایراد تکنیکی ندارد اما مشکل اینجاست که به سختی می‌توان او را در نقش یک شهروند آمریکایی که شباهت ظاهری با جرج کلونی دارد باور کرد! صدا، بیان و جنس بازی او در نمایش «خانم آقای جرج کلونی»،کاملاً شرقی و ایرانی‌ست، به‌ویژه در لحظه‌هایی که پرده از راز برکات برداشته می‌شود و جیمز را غمگین می‌کند. بنابراین می‌توان گفت بهنام شرفی با وجودی که بازیگر خوبی‌ست، ولی این‌بار انتخاب او برای این نقش از اساس بی‌ربط و اشتباه بوده. شاید دلیل انتخاب شرفی، طنازی و شیرینی او برای اجرای معدود لحظه‌های کمدی نمایش بوده تا از تلخی سرنوشت تراژیک دو زن اصلی قصه کم بکند. سایر بازیگران، ماهان عبدی، الکس ‌ملک‌کرم و مونا صوفی هم بازی‌هایی هماهنگ با هم‌بازی‌های خود دارند که یکدستی بازی نقش‌های اصلی را برهم نمی‌زنند. استفاده از صدای بهنوش ‌طباطبایی در نقش همسر جرج کلونی، مثل نام نمایش، صرفاً کاربرد تبلیغاتی و جلب مخاطب دارد و تاثیری در کیفیت اجرا ندارد.

در مجموع باید گفت نمایش «خانم آقای جرج کلونی»، تجربه کهنه‌ای‌ست که از دیدن آن پشیمان نمی‌شوید، ولی اگر هم نبینید، چیزی را از دست نمی‌دهید.

امتیاز دهید