تلاش انسان برای حفظ معنا

نسیبا عظیمی: ایوان بونین را معمولاً آخرین نویسنده کلاسیک روسیه میدانند. او در نثر خود دقت شاعرانه، زبانی لطیف و نگاهی عمیق به زیبایی و اندوه زندگی دارد. نوشتههایش اغلب درباره عشق،گذر زمان، طبیعت، تبعید و تنهایی انسان هستند. برخلاف نویسندگان انقلابی، او به انقلاب بلشویکی بدبین بود و پس از ۱۹۱۷ از روسیه مهاجرت کرد و تا پایان عمر در فرانسه ماند.
در سال ۱۹۳۳، آکادمی نوبل او را به دلیل «پیوستگی سنتهای کلاسیک در نثر روسی و مهارتش در بیان دقیق و شاعرانه زندگی انسانی» برنده اعلام کرد. ایوان بونین از معدود نویسندگانیست که توانست در تبعید، زبان روسی را زنده نگه دارد. امروزه او را پلی میان ادبیات کلاسیک قرن نوزدهم (تولستوی و تورگنیف) و ادبیات مدرن روسیه میدانند.
بونین سالهای زیادی از عمرش را در پاریس و گراس به تبعید گذراند و ردپای آن در آثارش مشهود است. مسیر ادبیاش را ابتدا با شعر آغاز کرد اما با داستانهای کوتاه به شهرت رسید. نثرش بسیار شاعرانه و تصویری است. هر جملهاش مانند یک شعر کوتاه است.
داستان «هنرمند مجنون» یکی از داستانهای کوتاه و بسیار قوی ایوان بونین است. این اثر هم از نظر زبان و هم از منظر درونمایه، نمونه عالی سبک اوست: ترکیبِ زیبایی، جنون، عشق و اندوه.
این داستان، روایت هنرمندی است که در تلاش برای خلق اثری نجاتبخش است. تولد انسانی نو، در سنت مسیحی و ادبیات نمادگرا،«تولد مسیح» همیشه نشانهای از: نور در دل تاریکی، آغاز زندگی تازه و امید به نجات انسان است. وقتی هنرمند تولد مسیح را نقاشی میکند، در واقع میکوشد زیبایی، پاکی و معنویت مطلق را خلق کند. در حالی که جهان بیرون در حال سوختن است: جنگ، مرگ، فقر، بیرحمی انسانها، یعنی همان زمانی که هنرمند درگیر خلق تصویری مقدس از عشق و صلح است، واقعیت بیرون پر از خون و رنج است. این تضاد کاملاً آگاهانه است: او میخواهد تصویر رستگاری را در زمانی بکشد که نجاتی وجود ندارد.
این لحظه در داستان، تجسم بزرگترین تضاد بونین است:«زیبایی و ایمان در جهانی متلاشیشده چه معنایی دارند؟».
هنرمند در پی اثری مقدس است اما در جهانی زیست میکند که سراسر بیایمانی و خشونت است. میخواهد مسیح را زنده کند، در حالی که انسانها در حال کشتن یکدیگرند، یعنی هنر و ایمان، در تضاد کامل با واقعیت زمانه قرار گرفتهاند. در توصیف نقاشی، بونین اشاره میکند که چشمهای زن در نقاشی «زندهاند» اما نگاهی خاموش دارند.
این تضاد میان «زندگی و خاموشی» نماد پارادوکس بزرگ داستان است. زبان بونین در این داستان موسیقایی و شاعرانه و شامل عناصر ادبی است. او با جملههای کوتاه و نرم، فضاهایی غمانگیز و در عین حال زیبا میسازد. نثرش تصویریست، مثل نقاشی پر از رنگ، نور و سایه است.
مضمون داستان، تناقض میان ایدهآل و واقعیت است. هنرمند تلاش میکند تولد نور را به تصویر بکشد، ولی تصویری از مرگ و زوال خلق میشود. پرسشی که پیش میآید اینست: آیا هنر میتواند مستقل از درد و بحران انسانی باشد، یا جامعه و ناخودآگاه هنرمند در خلق اثر تاثیر دارد؟
جنگ، انقلاب روسیه و مهاجرت، مسائلی بودند که نویسنده بحران هویت را تجربه میکند. صفت مجنون که نویسنده به همراه هنرمند آورده، نه به خاطر دیوانگی و زوال عقل، بلکه چون خواستهاش در تقابل با جهان است و نتیجه کارش با نیتش ناهماهنگ میشود، از این صفت استفاده میکند.
داستان تقریباً خطی است اما با پرشهای ذهنی و خاطرهای همراه است. روایت از دید سومشخص محدود است، عمدتاً با تمرکز بر ذهن هنرمند. این نوع روایت باعث میشود خواننده به جای صرفاً دنبالکردن وقایع، وارد ذهن هنرمند شود و پارادوکسها و تضادهای درونی او را درک کند.
تمرکز بر شخصیت مرکزی
داستان تقریباً تماماً حول هنرمند مجنون میچرخد. هیچ شخصیت فرعی مهمی وجود ندارد که تمرکز را پراکنده کند. این تمرکز شدید، هم باعث تشدید تنهایی و جداافتادگی هنرمند میشود و هم تضادها و تناقض را برجسته میکند. نقطه قوت داستان، قدرت تصویری بالای داستان است. توصیف صبح کریسمس، برف، مهآلودگی، هتل، تابلو و رنگها نقش مهمی در انتقال احساسات دارند. اکفراسس تکنیک دیگری است که نویسنده در این داستان به کار برده است. (واژهای یونانی به معنای «توصیف دقیق و زنده از یک اثر هنری»).
مثلاً در ادبیات، وقتی نویسنده با کلمات، تصویری از یک اثر هنری (نقاشی، مجسمه یا موسیقی) خلق میکند، طوری که خواننده آن اثر را در ذهنش ببیند اطلاق میشود. نمونه کلاسیکش در ادبیات جهان، در «ایلیاد» هومر، توصیف سپرِ آشیل یک نمونه درخشان از اکفراسس است، چون شاعر با کلمات، تصویری از سپر میسازد که از سپر واقعی هم زندهتر است.
تکنیک دیگری که داستان از آن بهره برده صنعت ایجاز است. جملهها اغلب کوتاه، موجز و با ریتم موسیقایی هستند،گاهی با وقفهها و نقطهگذاریهای حسابشده،که مفاهیم بزرگی با لایههای چندگانه را به مخاطب منتقل میکند. توصیفها بیشتر احساسی و تصویری است تا روایی صرف: رنگها، نور، سایه، فضای داخلی ذهن و قلب هنرمند، این سبک باعث میشود تجربه خواننده از داستان نزدیک به تجربه ذهنی هنرمند باشد. بسیاری از عناصر داستان مانند زن، نور و سایه، تولد مسیح، نماد هستند. این نمادگرایی فرم را چندلایه میکند و باعث میشود هر بخش از داستان، چند معنی همزمان داشته باشد.
داستان به جای تمرکز بر حادثه، بر درونمایههای روانی و احساسی شخصیت تأکید دارد. فرم داستان نزدیک به داستان کوتاه مدرن روانکاوانه و فلسفی است.
تمرکز بر تضادها و پارادوکسهای درونی
از نگاه اگزیستانسیالی هم میتوان به این اثر نگاه کرد! هنرمند میکوشد با خلق اثر هنری به جهان معنا دهد و نوری زاینده بیافریند اما از دل ناخودآگاهش ویرانی و مرگ بیرون میریزد! این تضاد، همان فلسفه انسان مدرن است که در برابر پوچی معنا میطلبد. از این منظر جنون او همان بحران معناست. جایی که آفرینش به جای رهایی بدل به اضطراب میشود. از دید هایدگر هنر باید حقیقت هستی را بر ما آشکار سازد. در این داستان تلاش هنرمند برای آشکارسازی نور به تاریکی منتهی میشود و اثر هنری برخلاف اراده خالق آن حقیقت پنهان جهان را بر ملا میکند و بر اساس این تعبیر جنون بهای دانستن حقیقت است. نویسنده این داستان را در تبعید نوشته است. در شرایطی که ایمان، اخلاق، وطن، خانواده همه نابود شده بودند. تلاش نویسنده برای خلق تصویر نجات به صورت نمادین همان تلاش انسان برای حفظ معنا در این دنیای بیثبات است و تصویری که خلق میشود، سقوط تمدن و مرگ فرهنگ و هنر است.









