هنردستان :نقد و بررسی فیلم «وراکروز» ساخته رابرت آلدریچ
برای ساخت فیلم در ژانر وسترن که دیر زمانی است گونه اش به سوی مرگ شتافته باید به منشا و منبع این ژانر دیدی وسیع و دقیق داشت.
برای ساخت فیلم در ژانر وسترن که دیر زمانی است گونه اش به سوی مرگ شتافته باید به منشا و منبع این ژانر دیدی وسیع و دقیق داشت. ژانر وسترن با مرگ جان فورد و هاوارد هاکس و فیلم های درخشانشان (از جویندگان و چه کسی لیبرتی والانس را کشت گرفته تا ریو براوو و الدورادو) و الطاف و احساساتی که به تماشاگر القا می شد و فرقی هم نمی کرد تماشاگر نخبه و غیر نخبه از دید فیلم ملتذ می شدند،گذشته است و هیچ زمانی هم بازگردانی نمی شود؛ نه با اسپاگتی هایی که لئونه می ساخت و نه با وسترن هایی که سم پکین پا (فیلم های این گروه خشن و پیت گرلت و بیلی د کید) و نه حتی با کارگردانان امروزی. وسترن را باید با فورد شناخت؛ باید با او و فیلم های بی نظیرش شناخت و با هاکس و جمع های دوستانه فیلم هایش و آن گرمی و دلپذیری که وجود هر آدمی را ملتذ می کند،شناخت.
اما در این جا یعنی در فیلم ورا کروز ساخته رابرت آلدریچ، فیلم کامل نیست و به قول بعضی از دوستان عقیم است. مثل فیلم صلات ظهر از شخصیت پردازی و قصه فیلم گرفته تا کارگردانی و دوربین ها، نه بازیگری دارد که فیلم روی آن برقصد و نه محتوایی دارد که تماشاگر نخبه را به چالش بکشد، حتی تماشاگر غیر نخبه هم سرگرم نمی شود(یعنی اصولی ترین مبنای فیلم سازی هم رعایت نمی شود) ولی از همین روست که می گویم کارگردانان گذشته مساله فیلم و فیلم سازی را درک کرده اند و حداقل این است که به روش فیلم ساختن دانش داشته اند.حداقل فیلم با یک تیتراژ مناسب شروع می شود، نوشته ای روی قاب فیلم نقش می بندد و به جمله «بعضی ها تنها آمدند» ختم می شود و در لانگ شات، گری کوپر را می بینیم که با اسب زخمی اش یکه و تنها مسافتی را می پیماید تا این جا کارگردان به ما گفته که شخصیت اصلی گری کوپر است و داستان و پیرنگ داستانی در مورد گری کوپر است اما این مساله نه در سکانس ها و نه در میزانسن ها و نه در ذات قصه ونه حتی در تغییر و تحول شخصیت، ملحوظ نمی شود.بی درنگ چند نمونه مثال میاوریم؛ در فیلم خوشه های خشم اثر جان فورد، ابتدا شخصیت هنری فوندا را می بینیم که به خانه بازگشته است، این شخصیت در قصه و پیرنگ های داستانی و در میزانسن ها تغییر و تحول پیدا می کند و آخرش می شود یک چپ گرا و این در کل فیلم با سختی و مشکلاتی که به وجود می اید،کاملا مشهود است. یا در فیلم بی نظیر مروین لیروی، «من یک زندانی از دار و دسته زنجیری ها هستم»، انجا هم شخصیت فیلم با چالش ها و زندان رفتن و … تغییر و تحول پیدا می کند و این دو فیلم هر دو با شخصیت های اصلیشان شروع می شود که به ما می گویند ما با این افراد سر و کار داریم، اما در این فیلم هیچکدام از این مسائل را در گری کوپر نمی بینیم و بازیگر محتوم و اخته می شود.
این تنهایی که بی شباهت به صلات ظهر هم نیست در روند فیلم مشخص نمی شود. فیلم چیزی از تنهایی به ما عرضه نمی کند، بگذارید یک مثال بیاوریم؛ فیلم «مرد عوضی» اثر هیچکاک سکانسی که هنری فوندا را به سلول زندان می اندازند، ببینید کارگردان چه دید بصری قدرتمند و چه حسی را به بیننده القا می کند. تماشاگر این جا باید آن تنهایی و حس پوچی که در آن زمان و مکان کوچک دارد را حس کند و با شخصیت متالم شود. در این سکانس هیچکاک با دوربین سابژکتیو از چارگوشه زوایای زندان قاب می گیرید و آن نگاه به قفل زندان، چقدر تاثیر گذار است.اما در این فیلم در هیچکدام از قاب ها تنهایی گری کوپر که پیوست به آن جمله است به ما تنهایی نمی دهد.قصه فیلم کلیشه ای است، شاید شبیه به قصه فیلم حرفه ای ها از ریچارد بروکس یا همان این گروه خشن از سم پکین پا است.
برت لنکستر با این که در اغلب فیلم ها خوب است، در این جا به شدت خارج است. نه در بازیگری و نه در شخصیت سازی کامل نمی شود؛ لباس سیاه می پوشد که هیچ کمکی به فیلم نمی کند، مگر در یکی ـ دو سکانس که کلک می زند، اما پایی فراتر برای محتوا سازی پیش نمی گذارد و در اولین سطحش می ماند، آن لبخندش عالی است، ولی در فیلم هیچ تاثیری نمی گذارد.آن داستان کنتس و …. که دیگر در حال حاضر کلیشه شده و تاریخ مصرف دار است.رابرت آلدریچ هم ثابت کرده کارگردان زیاد خوبی نیست، نه در فیلم نیمچه انتلکتش(بوسه مرگبار) که برای آمریکایی ها گنده تر از دهانشان است و نه در فیلم های جنگی اش.
اما فیلمنامه آن قدر در شخصیت پردازی ضعف دارد و آن قدر ناتمام و نصف و نیمه است که سکانس آخر فیلم از دست می رود،می توانست آن سکانس آخر عالی باشد، اما کاملا قابل حدس و بی حس و بی روح نامتاثر است.بگذارید در رابطه با غیر قابل حدس بودن و (چند محتوایی) که می شد در آخر فیلم به وجود اورد و برداشت های متفاوت داشت یک مثال بیاوریم؛ در فیلم آخرین قطار از گان هیل که یکی از بهترین ساخته های جان استروج است با بازی کرک داگلاس و آنتونی کویین، در این فیلم بعد از کش و قوس داستانی و دستگیری پسر آنتونی کویین توسط کرک داگلاس به سکانس آخر می رسیم که پر از محتوا است، آن دستبند که به دست کرک داگلاس است چقدر مفهوم دارد، آن قدر غیر قابل حدس است(البته در محتوا)که اگر هر پایانی برای فیلم اتفاق بیفتد یک محتوا قابل برداشت است.اما در این جا سکانس آخر به خاطر ضعف فیلم نامه شکست می خورد و ناکام می ماند، گری کوپر برت لنکستر را می کشد و می آید بالای سر او می ایستد. قاب را از کمر به پایین گری کوپر و نعش برت لنکستر می بندد و آن اشکی که در چشمانش حلقه می زند،این یعنی چه؟ هیچ حس و محتوایی در فرم وجود ندارد، یعنی این قدر شخصیت پردازی ضعیف است که از کشته شدن برت لنکستر ناراحت نمی شویم و حتی با گری کوپر هم همزاد پنداری نمی کنیم و در چشمانمان اشک حلقه نمی زند و آن لانگی که می خواهد تنهایی گری کوپر را به ابتدای فیلم متصل کند به شدت ضایع می شود.اما طول فیلم خیلی کمدی است، البته نه در فرم و محتوا و دوربین بلکه در داستان و کش و قوس های آن مثل آن زنی که آخر سر نصیب گری کوپر می شود و آن دوز و کلک های پیوسته به شدت ضد شخصیت پردازی است و ضد آن سکانس آخر. اگر کمدی درست و حسابی(البته کمدی در فرم و محتوا و دوربین) می خواهید، بودن یا نبودن ارنست لوبیچ را ببینید، اما ورا کروز و سفر اختصاصی که با این دو مرد همراه است آن پول و مکزیکی ها و ماکسیمیلیان همه اش نیمچه قصه هایی است که حتی اقتضای فیلم نامه هم نیست و یک دورهمی از نوع وسترنِ به شدت ضعیف است.
کامران محرابیان
منبع : بانی فیلم







