هنردستان :در این چهار پنج سال اخیر توسعه تالارهای نمایشی در شهرستان و به ویژه ساخت و ساز تئاتر شهرهای ساخته شده و برنامه پیوسته اجرایی باعث شده که در شهرستانها شاهد پیشرفت چشمگیر می و کیفی باشیم.
در این مقاله با 4 نمونه از کارهای برجسته آشنا می شویم که هر کدام به گونه ای تاکیدی نشانه یک اتفاق بایسته است که در صورت تداوم منجر به ایجاد قطب های تئاتری در چهار گوشه ی ایران خواهد شد.
البته در بر از نقاط به دلل کم جمعت بودن این تئاتر شهرها هنوز راه ندازی نشده است ما وجود تحصیل کردگان تئاتر باعث شده که با بازگشت آنها به شهرهای خود اجراهای ارزنده ای تولید و اجرا شده که در سفر به تهران و حضور در جشنواره های مهم ملی و مهینی و حتی بین المللی این شگفتی دو چندان شده است. در این مقاله با 4 نمونه از کارهای برجسته آشنا می شویم که هر کدام به گونه ای تاکیدی نشانه یک اتفاق بایسته است که در صورت تداوم منجر به ایجاد قطب های تئاتری در چهار گوشه ی ایران خواهد شد.
رسوب
رسوب نوشته و كار مسعود عقلي از مشهد، يك نمايش رئاليستي است كه بسيار زوايه دردناكي به روابط خانواده اي كه در حال فروپاشي است، دارد. روابطي كه در گذر زمان ترميم نشده و حالا با مرگ پدر و رواني شدن مادر مريض به نقطه اوج خود در ويراني مي رسد و در اين بين يك فرزندخوانده است كه سوار بر اين موج ويرانگر به سوددهي مادي از خريد و فروش مغازه و خانه مي رسد.
امیر که خبرنگار مناطق جنگزده در خاورمیانه است، به همراه نامزدش سماح به خانه پدری در ایران باز میگردد تا ازدواج کند. اما اوضاع خانواده امیر چه اقتصادی و چه روحی بسیار برهم ريخته است و آنها توانایی حمایت از امیر را ندارند. امیر تلاش میکند تا برای اصلاح امور دست به عمل بزند اما موانع مختلفی را بر سر راه خویش میبیند.
اين نمايش انگار در عالم برزخ مي گذرد چون اصلا در آن شكل درستي بر روال عادي زندگي مستقر نيست. واژه “برزخ” در اصل به معنی چیزی است كه در میان دو چیز حایل میشود و عالم برزخ از آن جهت که عالمی بین عالم دنیا و عالم آخرت است، در کلام وحی و آموزههای اسلامی عالم برزخ نامیده شده است.
انسان در این عالم متشکل از «روح، شکل و جسم» است؛ وقتی مرگش فرا میرسد، علاقه، اشراف و احاطه روح از بدن منقطع میگردد؛ و این باور که روح از بدن خارج میشود، غلط است، چرا که روح از اول هم در بدن نبوده که به هنگام مرگ خارج شود. بلکه بر بدن محیط است، اشراف دارد و علقه شدید دارد و به هنگام مرگ منقطع میشود.
نمايش هم از سه منظر مواجهه با متن و اجرا را ممكن مي سازد. اول از منظر خاورميانه امروز و جنگ كه باعث فرار و پناهندگي و مانند اينها مي شود و تينا خواهر امير كه در آلمان پناهنده شده، آوارگي سماح و گمشدگي مادرش در عراق نمونه هايي از اين آسيب است. دومين سطح، خانه و زندگي پدر و مادر امير است كه به دليل مرگ دو دخترشان به نامهاي هما و شعله كه در دريا غرق شده اند، سالهاست كه زندگي شان را اندوهبار كرده است كه اين فلاكت تا درد پاي مادر تداوم يافته و هنوز هم ادامه دارد كه در پايان رواني و در بيمارستان اعصاب و روان بستري مي شود. پدر هم از اين ضايعه تا سر حد مرگ لطمه مي خورد. او كه ناخدا سوم كشتي است بچه هايش را در دريا از دست داده بي آنكه بتواند آنها را نجات دهد. در اين سالها مورد تنفر مادر بچه ها واقع شده است. امير هم خبرنگاري است كه از خاورميانه و دل جنگ با سماح همسر لبناني (از جانب پدر) و اهوازي اش (از جانب مادر) به خانه اش برمي گردد كه سروساماني به زندگي اش بدهد و مراقب والدين اش باشد. اما آنها به لحاظ اقتصادي هم خانه و هم مغازه يشان را در اختيار تورج نهاده اند كه بفروشد و… اين همان سودجويي يا انتقام دروني است كه تورج از اين پدر و مادر بيچاره و رنج كشيده تا سر حد مرگ و رواني شدن مي گيرد و حتي امير هم قادر به مجازات اين مرد سودجو نيست.
سطح سوم به باورهاي مردمان بين النهرين برمي گردد كه مادر سماح درباره اش به فارسي اظهار نظر كرده و اين فايلهاي صوتي در اختيار امير قرار دارد كه مدام به آنها گوش مي سپارد. در آنجا درباره جهان مردگاني گفته مي شود كه انگار رابطه ازلي و ابدي با جهان زندگان دارد و البته اين جهان زير زمين، با زير زمين خانه امير برايمان به روشني تداعي خواهد شد.
نمايش مي تواند گيرا باشد اما اضافاتي نيز دارد. اگر بپذيريم كه بطري هاي آب معدني ميزانسن هايي را مي سازد كه خط و ربط آدمها را نشان دهد اما ريختن اين بطري هاي خالي كمكي به حال و هواي اثر نمي كند. حتي سيم انداختن و خفه كردن تورج به دست امير چندان لطفي در جهت دهي به كار ندارد. البته اينها خشونت هايي است كه بايد در كار باشد و چه بهتر كه اشارتي نيز به قبول آن كفايت مي كرد. به اندازه كافي در خاوميانه خشونت جاري است و در صحنه تئاتر بايد با اشاره به آنها بسنده كرد چنانچه در يونان باستان نيز همه تلاش آنان همين بود كه بخواهند خشونت را به دور از صحنه با نقل روايتي باورش را ممكن سازند.
بازيگران نيز حضور پر رنگي در اين روابط و فروپاشي عواطف دارند. هر چند سماح بيگانه مي آيد كه كمك حال باشد اما كاري ازش برنمي آيد و بازمي گردد كه اين فروپاشي زودتر ممكن شود. او هم خود با پدري كه توليدي شيشه دارد و به دليل جنگ و فروش بهتر شيشه در عراق به سر مي برد، و در اين راه مادر پژوهشگرش را از دست داده است، نميداند چگونه بايد با اين همه درد كنار بيايد. هر چند نگاه منطقي و دلسوزانه اي به آدمها و وقايع دارد و خيلي عاشقانه با امير همراه شده است.
رسوب مي تواند با جرح و تعديل هايي به اثري ماندگار تبديل شود و اين موقعيت نبايد به همين مختصر بسنده كند.
گاهي
گاهي نوشته آرش عباس و كار محمدرضا درند و سعيد زندي از كرمانشاه، برشی از زندگی در میان نسلی است که دردها و دروغ ها و ناگفته های خود را دارند اما به ظاهر شاد و سر حال اند و در یک دورهمی گرد آمده اند که خودی نشان دهند اما این مثل زخم و دمل چرکینی است که ناگهانی سر وامیکند و به گند می کشاند همه چیز را و دیگر از آن شور و حال اولیه چیزی باقی نمی ماند مگر جز درد و بی اعتباری كه دیگران را زیر سوال ببرد.
گاهی نمایشی است که به سیاق بهره مندی از خرده پیرنگ به جای پیرنگ بر آن است که ضمن موجز کردن روابط، پایان بازی هم برایش درنظر بگیرد که با ایحاد حس پرسش گری مشارکت ذهنی مخاطب را نیز لحاظ گرداند که هدف همانا یافتن پاسخ هایی است که می تواند در روال عادی زندگی گره گشا باشد. یعنی گره افکنی های این نمایش تا نقطه اوج پیش می آید و گره گشایی با طرح پرسش در اذهان همگانی انجام خواهد شد.
آرش عباسی در گاهی مثل اکثر متن هایش به مسائل حاد اجتماعی می پردازد و بر روابط فیمابین آدمها دقیق و عمیق می شود که در این واکاوی عمومی با تکیه بر روان شناسی اجتماعی بود و نبود آدمها در کنار یکدیگر را زیر سوال می برد. درواقع این موقعیت نقد و نقبی است بر زوایای پنهان آدمهایی که در ظاهر خوشبخت اند یا در کنار هم دوست و پر انرژی به شمار می آیند اما درواقع نسبت به هم ظلم و جورهایی را مرتکب شده اند که خودشان نیز از برون فکنی آنها حالشان به هم می خورد.
همه به ویلای پدر مانی دعوت شده اند و قرارشان این است که رو به دوربین درباره خودشان برای فرزندانشان حرف بزنند که آنها بدانند اینها چگونه خود را برای چنین ماجرایی (فرزنددار شدن) آماده کرده اند. حمید دوربین را مقابل لیلا گرفته است و او هم درباره فرزندان خودش و دوستانش قربان صدقه می شود. بعد نوبت به ندا و مانی می رسد. ندا هم فیلم بازی می کند و شعر طنز می خواند و بعد کاغذی را می آورد که نتیجه آزمایشگاه است و این خبر بچه دار شدن اش است که مانی بسیار اندوهگین می شود و غش می کند و همه را جان به لب می کند اما بعد از آن حال بیرون می آید و می گوید که شوخی کرده است. ندا گریه اش می گیرد. بعد نوبت به نگین و علی می رسد. علی مسکوت است و از دوربین گریزان است اما نگین وقتی حرف می زند برای بچه هاي دوستانش پیام می دهد و به اصرار درباره خودش می گوید که بچه دار نمی شوند و بعد متوجه می شوند که این دو در آستانۀ جدایی هستند… لیلا که از خبر بچه دار شدن مانی و ندا دلخور شده و به بيرون رفته، این بار بدون حضور علی و نگین، از دوستی علی با یکی از دختران دانشگاه می گوید که پیش از ازدواجش با نگین هم با همدیگر دوست بوده اند اما دختر با مردی در خارج از ایران ازدواج می کند اما بعد از هشت سال طلاق گرفته اند و حالا علی بچه دار نشدن نگین را بهانه کرده که از او جدا شود و با دختر دلخواهش ازدواج کند… این موارد همه را پریشان می کند…. بعد لیلا از راز سر به مهری می گوید که همه را منقلب می کند… در دوران دانشگاه، او و مانی با هم قول و قرار ازدواج گذاشته اند و می خواهند همه را از این دعوت به مراسم نامزدی شگفت زده کنند اما یکباره و بی دلیل مانی با ندا ازدواج می کند و… حمید منقلب است و می گرید و دوربین را مقابل لیلا می گیرد که حرف بزند اما او گریه اش می گیرد و جمع را ترک می کند و…
انگار جفاکاری و بی وفایی مد روز شده باشد و انگار آدمها کمتر برای ازدواج و قول و قرارهایشان پای بندی نشان می دهند و این زمینه ساز جدایی هاي زودهنگام شده است. محمد درند و سعید زندی در اجرا وفادار به متن آرش عباسی هستند و سعی می کنند که در مدار همین روابط زناشویی و تناقض های ایجاد شده، هدایتگری شان را سمت و سو دهند. بازیگران هم پیرو چنین دستوری اند و با شور و حال به دنبال بیان احساسات آشکار و کتمان شدۀ خودشان هستند و در این بین بازیگران دو نقش مانی و حمید از انرژی و روانی بیشتری برخودارند و حال و هوای اثر را برخوردار از حس و تفکر می گردانند.
دو به دل
دو به دل نوشته جلیل امیری و کار سامان پهلوان از جیرفت،همان طور که از نامش پیداست، نمایشی دربارۀ شک و تردید و به تعبیری بدگمانی است که بسیاری را دچار عذاب و دردسر کرده است. این نمایش در ردۀ نمایش های اجتماعی است که به شیوۀ طنز گزنده اجرا می شود و در آن هدف مطرح ساختن معایب انسان در روابط اجتماعی و خانوادگی است.
قصه از این قرار است که روز زایمان دو بچه هست که در یک زایشگاه متولد شده اند. یکی بچۀ سید ابراهیم (روح ا… آریس) و یکی هم بچه آقا فرخ (سجاد عطاپور) است که زینب، خواهر سید (سحر وزیری نسب) احتمال می دهد که این بچه بور و سفید که هیچ شباهتی به برادر و زن برادرش ندارد باید متعلق به یکی دیگر باشد. البته قصد و غرضی ندارد و به شوخی آن را مطرح می کند اما ورود آقا فرخ به این ساختمان و آوردن گل و کتاب (کالیگولا) برای تبریک گفتن، باعث می شود که این گمانه زنی بالا بگیرد و… در ساختمان نیز مدیری هست به نام آقای کمالی (امیر کارگران) که آتش بیار معرکه است. او به مسائلی دامن می زند که بر این شک و دو به دلی ابراهیم و خودخوری هایش می افزاید. او ماجراجویی هایش را به کتابفروشی آقا فرخ می برد و در آن جا با دو نمایش نامه کرگدن اثر یونسکو و پدر اثر استریندبرگ دست می یابد. در اولی مردم یک شهر به تدریج کرگدن شده اند الا یک نفر. در دومی پدری متوجه می شود که دخترش به او تعلق ندارد و نتیجۀ خیانت همسرش هست و بعد هم نقل قصه ای دیگر که در آن زوجی بچه دار نمی شده اند و بعد صاحب دو فرزند می شوند و بعد مشکلی برای مرد پیش می آید و سر از آزمایش و این داستانها در می آورد که بعد متوجه خیانت همسرش می شود و اینها مرد را نسبت به زنش مشکوک تر می کند و افسرده می شود. او نمی خواهد صاحب پسری باشد که احتمال دارد برای خودش نباشد. ابراهیم در خانه خود را حبس می کند و بعد از یکماه که بیرون می آید متوجه می شود همسرش، مرضیه (پریسا شاه مرادی) با پسر عمه اش، بهنام (منصور بافتی پور) برای زدن واکسن بچه به بیمارستان رفته اند و این باز بدگمانی اش را ببیشتر می کند و می رود پسر را در همانجا کنک کاری می کند و… این حال خراب بیشتر و بیشتر می شود و افسردگی اش هم شدید می شود اما روزی که برای انجام ختنه دو پسر به کتابفروشی آقا فرخ می رود متوجه می شود آنها بچه را همان روزهای اول ختنه کرده اند و بعد آقا فرخ از ابراهیم می خواهد که دست از این بدگمانی ها بردارد و به روال عادی زندگی اش برگردد. اما پایان بخش نمایش، نمایشنامه بعدی است که آقای کمالی از یک کتابفروشی دیگر به نام اتللو خریده است.
نمایش سه قشر را در مقابل هم قرار می دهد که دردسرهایشان هم به همین اختلافات برمی گردد. قشر اول که آقا فرخ نمایندگی اش می کند، افراد باسواد و روشن هستند که بنابر علم و آگاهی زندگی می کنند و هیچگاه نیز دردسر ساز نیستند. البته بهنام هم گرایش به کتاب و آقا فرخ دارد و در آستانه روشنگری است. قشر دوم افراد کم سواد و میان مایه هستند که در همه جا اعمال نفوذ می کنند و به دلیل کم دانشی بیشتر دردسرساز می شوند. آقای کمالی مدیر ساختمان چنین نقشی را نمایندگی می کند و بعد قشر سوم افراد بی سواد جامعه اند که ابراهیم و خانواده اش آن را نمایندگی می کنند که بیشتر کور هستند و از سر ندانستگی های بسیار گوش به حرفهای این و آن دارند و مدام هم دچار دردسرند.
نمایشنامه ریشه این دو به دلی را که می تواند ویرانگر هم باشد که هست، در جهل و نادانی میداند و روشنگری را تنها دلیل بیرون رفت از آن مطرح می کند. در پایان نمایش که به شکلی نیز باز هم هست، آقای کمالی دارد از اتللو نام می برد که در آن مردی به دلیل بدگمانی و حسادت همسرش را می کشد و این می تواند سرنوشت اتللو و ابراهیم را یکی کند و مرضیه هم همانند دزدمونا می تواند دچار بدبختی و قتل شود اگر جلوی این بدگمانی ها گرفته نشود.
سامان پهلوان توانسته این نمایشنامه را به درستی سروسامان دهد و آنچه باید را به تماشا درآورد. او به دنبال ایجاد موقعیتی واقعی است و برای این منظور تاکیدش بر طبیعی بودن بازی هاست که به جز یکی دو نفر، بقیه در این هدایتگری مسوولانه تر عمل می کند و نتیجه هم زیبایی و دلنشین بودن دو به دل بوده است.
تو را از من گرفتی
نمايش تو را از من گرفتي به نویسندگي و کارگرداني اکبر صادقی از بيله سوار، در فضايي سيال ذهن كار شده است و در آن شاهد رويارويي آدمهايي به واسطه يك رويداد ناگزير هستيم. اين نمايش توانسته مساله اي بغرنج را به شكلي سيال برايمان تداعي بخشد و هر لحظه شاهد جايجايي زمان و مكانهايي مي شويم كه بنابر ضرورت اجرايي مي توانند برايمان بسيار باورپذير باشند.
مخاطب همزمان شاهد دو روایت است. در روایت اول زندگی نویسنده و در روایت دوم، زندگی شخصیتهایی که نویسنده در حال نوشتن آنهاست روایت میشود. در داستانی که نوشته میشود، مهران (صادق مولایی) و علیرضا (اکبر صادقی) بنا به تصادفی در گذشته دور، مجبور به زندگی در کنار هم میشوند و حالا…
نقطه ي اتصال اين دو مرد درواقع شخصيت مينو (سایه عباسپور) است كه در ابتدا مي پذيرد كه به ضرورت اين رفاقت و تصادف ميانجيگري باشد براي تلطيف وضعيت و رابطه اما در ادامه از پذيرفتن آن سر وامي كند. او نمي تواند، نه كه نخواهد، اما از پس عليرضا برنمي آيد البته عليرضا هم نمي خواهد. اين بلاتكليفي را نويسنده كه مابين اين شخصيتها حضور دارد مدام با پس و پيش كردن نمايشنامه نشان مي دهد. درواقع او دلش نمي خواهد كه رابطه مهران و مينو برهم بخورد و آن دو جدا شوند. در حالي كه مهران به دروغ براي گريز از اين وضعيت مي گويد كه مينو با پسرخاله اش دارد نامزد مي كند و او هم با دختري به نام ريحانه درصدد ازدواج است. البته نويسنده بنا بر خواست عليرضا به دنبال يك راه حل مي گردد. شايد يكي همين خودكشي عليرضا باشد كه آن هم پذيرندگي اش بسيار دردناك است اما مي تواند چنين چيزي هم در اين رويدادها ممكن شود. همچنين اين دو مي توانند به دور از عليرضا و با آمدن يك همسر براي عليرضا به زندگي خوشايندي برسند. همه اين احتمالات در اين بيچارگي و وارفتگي هر دو مرد ممكن خواهد بود. در اين فضاي سيال نويسنده براي همه دل مي سوزاند و نمي خواهد كسي متضرر شود.
نمايش كوتاه است و در فضايي به هم پيوسته يك خانه مشترك براي اين دو خانواده تداعي مي شود. گروه موسيقي در سمت راست صحنه واقع شده اند و موسقي زنده را به تناسب ضرباهنگ و فضاها مي نوازند و اين خود دليلي مي شود براي جابجايي هاي صحنه اي.
در وسط جايي براي نشستن و غذاخوري است و سمت چپ هم آشپزخانه قرار دارد. اين دو تصادف كرده اند و از پول بيمه و ديه كه عليرضا قطع نخاع شده است، اين خانه را خريده اند. در زمان تصادف نوبت رانندگي به مهران رسيده و حالا عذاب وجدان دارد كه او را ترك كند اما مينو نمي تواند ادامه دهد. برايش سخت است كه از يك مرد پرستاري كند هر چند بخش عمده اي از نگهداري بر دوش مهران است. عليرضا هم انگار ديگر نمي خواهد سربار باشد بنابراين با زيادي خوردن قرص ها خود را تمام مي كند و بازگشت دوباره براي مينو اتفاق مي افتد.
در اين فضاي سيال به شكل موجز و تلگرافي تمام رويدادها روايت مي شود و هدف ارائه يك سري رابطه است كه ديگر تداومش بسيار سخت است و بناچار بايد كه يك طوري تداوم داشته باشد. پدر عليرضا در بهزيستي است اما مي داند كه بهترين رفيق اش همين مهران بوده پس موافقت مي كند كه خانه به نام او شود. انگار پايان خوش براي اين زوج جوان رقم مي خورد و مهران كم نگذاشته است هر چند مينو عذاب وجدان دارد و خودش يا مهران را در اين خودكشي يا مرگ مقصر مي داند.
بازيگران خيلي راحت و طبيعي در صحنه حضور دارند و نمي خواهند به دور از واقعيت هاي روزمره حركتي را به نمايش درآورند. بنابراين در چند صحنه كه دور و نزديك از همديگر هستند و اين به نسبت حضور نويسنده در ميان رويدادهاست، بازيگران نيز نقش آفريني مي كنند گاهي پر شتاب و گاهي كم شتاب.
دكور هم به نسبت اين كمينه گرايي بسيار موجز و الماني است و البته از حالت طبيعي و واقعي به دور است اما نشانگاني را به دنبال دارد كه مي خواهد تداعي گر اين چند برش باشد اما شايد نمودار شدن خطوط اصلي يك خانه در درك بهتر فضا و ايجاد تصاوير و تركيب بندي ها موثر مي شد كه از آن غفلت شده است. اما به هر تقدير ساختار متن و اجرا طوري است كه جاذبه هاي لازم براي ديده شدن اين موقعيت لمس مي شود و شايد آن تاثيرات بصري در ناخودآگاه فعل و انفعالات بهتري را رقم بزند.
نتیجه گیری
همان طور که ملاحظه و تامل کردید؛ دو نمایش رسوب از مشهد و گاهی از کرمانشاه پیامد راه اندازی تئاتر شهر در این شهرهای بزرگ هست اما دو نمایش دو به دل از جیرفت دو بیله سوار از دو شهر متوسط و کوچک است که هنوز در آنها تئاتر شهری راه اندازی نشده است. در این شهرها آموزشهای تئاتری و توسعه آموزشی بانی چنین اتفاقات ناب و بالا رفتن کیفیت تئاتر شده است. بنابر این در ایجاد تئاتر با کیفیت، داشتن سخت افزار (ساختمان و امکانات) و نرم افزار (نیروی انسانی و آموزش) در ایجاد یک وضعیت مطلوب موثر است و باید بدانیم که هر شهر- حتی کوچکترین شهرها- نیازمند تئاتری فعال هستند و نبود آن نقصانی برجسته و تاسف آور است.
متن از :رضا آشفته