یادداشتی بر کتاب «جای خالی سلوچ» اثر محمود دولت‌آبادی؛ جایگاه معتبری برای نویسنده‌

زینب آبکوه:

محمود دولت‌آبادی کتاب «جای خالی سلوچ» را در هفتاد روز نوشت. او پس از چند سال تحمل زندان در سال 1357 آزاد شد و در حالی که چند جلد از رمان بزرگ و مشهورش «کلیدر» را نوشته بود، سراغ نوشتن این رمان رفت تا راوی داستانی از جنس عشق، سختی، رنج و امید بر روی دوش زنی به نام «مِرگان» باشد؛ داستانی که شباهت‌هایی با کتاب «مادر» اثر «پراک بال» دارد. تمام ماهیت داستان، حول واقعیت‌های زندگی می‌چرخد و نویسنده با ظرافتی ملموس آن را به مخاطب نمایش می‌دهد.

شروعی سوال برانگیز

«مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود». رمان با این جمله آغاز می‌شود؛ نبودی که از روی جلد کتاب به اولین سطر وارد و تاکید می‌شود. ابتدا ذهن مخاطب این نبودن را سطحی می‌گیرد؛ در حد اتفاقی پیش‌پا افتاده اما در ادامه، این نیستی را در دل و جان مرگان جست‌وجو می‌کند. داستان با این تعلیق شروع می‌شود و تا پایان ادامه دارد. هرچند در میانه‌ی داستان تعلیق‌ و گره‌های دیگری به آن اضافه می‌شود. مرد خانواده یک روز صبح بی‌خبر ناپدید می‌شود و زن می‌ماند با سه فرزند، با بدهکاری و فقر،گرسنگی، حرف مردم و دلی که نمی‌تواند کنار بیاید، ولی مرگان هر آن‌چه را در توان دارد به میدان می‌آورد و می‌جنگد. شخصیت‌پردازی کامل نویسنده در این داستان با فضاسازی آشنایی که انجام داده، توانسته ذهن مخاطب را درگیر و هم‌ذات‌پنداری قوی را در آن شعله‌ور بسازد. مرگان برای حفظ زندگی و خانواده‌اش تلاش می‌کند و تصاویری در ذهن خواننده از خود و تلاش خود باقی می‌گذارد که پس از اتمام کتاب تا مدت‌ها روشن و واضح خواهد ماند؛ تصاویری که سرسختی او را پررنگ می‌کند. مثلاً آن‌جا که با مردی گلاویز می‌شود و نمی‌گذارد تنها سرمایه‌‌ی زندگی‌شان (چند قابلمه‌ی مسی) را به جای بدهی سلوچ ببرد، یا دست‌های گل‌آلودش که دیوار خانه‌های مردم را سفید می‌کند. دست‌های مرگان خود داستانی‌ست مفصل؛ دست‌هایی که مرهم زخم‌های پسر کتک‌خورده‌اش می‌شود، یا دست‌هایی که موهای یک‌باره سفیدشده‌ی عباس‌اش را (پس از آن‌همه خون دل‌خوردن از اتفاقی که افتاده) نوازش می‌کند و تصویر جان‌سوزی که مرگان با دست خود لباس عروسی‌ خود را به تن دختربچه‌اش اندازه و کوک می‌زند؛کوکی که به خیال خود می‌تواند زندگی دخترش هاجر، عباس و ابراو و حتی خودش را پینه بکند. تقابل مادر برابر دختری که می‌داند از هر لحاظ هنوز آماده‌ی ورود به دنیای زنانگی نیست، پس گاهی برایش دل‌سوزی می‌کند، گاهی با غیظ و غضب بر سرش، می‌خواهد او را بزرگ جلوه بدهد و به جرات می‌توان گفت تاثیرگذارترین صحنه‌ای که مرگان و خواننده با آن مواجه می‌شوند، تصویر صبح روز پس از عروسی هاجر است؛ حتی دل‌خراش‌تر از وقتی که عباس جوان را با موهای سفید همچون پیرمردها از داخل چاه بیرون کشیدند.

رمان پر از تصاویر زنده است و جزییاتی که یک کل منسجم را به وجود می‌آورد تا تمام احساسات خواننده را به خدمت خود بگیرد و او را تا پایان داستان همراه بکند.

سلوچ ناپدید شده اما مرگان هنوز هم دل به عشق او دارد. مقابل همسایه‌ها می‌ایستد و از خبرهای خودساخته درباره کار سلوچ در معدن می‌گوید و وعده‌ی آمدن می‌دهد. تمام مدت با همه‌ی سختی‌ها، سلوچ را از یاد نمی‌برد. حتی وقتی  که به او تعرض و به چشم یک زن بی‌شوهر دیده می‌شود. جمله‌ی «سیمون دوبووار» در اینجا مصداق خوبی است:«زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پری است اما هرگز خودش نیست».

به راستی که مرگان علاوه بر این‌ها، مرد هم بود اما دولت‌آبادی تفسیر بهتری در رمان آورده که جمله‌ی بالا را تحت تاثیر قرار می‌دهد؛ عشق خود مرگان است!

«گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه‌کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است.  در تو عشق می‌جوشد، بی‌آن‌که بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق،گاهی همان یاد کم‌رنگ سلوچ است و دست‌های به گل‌آلوده‌ی تو که دیواری را سفید می‌کند. عشق، خود مرگان است!» (از متن کتاب).

پایانی به انتخاب مخاطب

حالا خواننده در طول داستان با زندگی مرگان و مشکلاتش به خوبی آشنا و آگاه شده و به سطرهای پایانی کتاب رسیده است. مرگان کنار جوی آبی می‌نشیند که خون‌آلود است و مردی را به نظر سلوچ می‌بیند و در ادامه چند دیالوگ پرسشی:«معدن چه‌جور جایی‌ست؟»،«آن‌جا برای زن‌ها هم کار هست؟».

این‌که آن مرد واقعاً سلوچ است یا توهم مرگان، مهم نیست. رسالت رمان نشان‌دادن چگونگی و کیفیت زندگی یک زن در یک جامعه‌ی سنتی و مردسالار است.گرچه باید کلمه‌ی سنتی را حذف کرد، زیرا طی سال‌های اخیر متاسفانه نمونه‌های زیادی از دردهای شخصیت‌های این داستان را در گوشه و کنار کشورمان دیده‌ایم و لمس کردیم.

کتاب «جای خالی سلوچ» جایگاه مهم و معتبری را برای نویسنده‌اش در تاریخ ادبیات داستانی ایران رقم زده است. شاید می‌توانستیم آرزو کنیم صرفاً همه‌ی این اتفاقات در دنیای داستان بود و دیگر هیچ دختری نام سنگین کودک‌همسری را یدک نمی‌کشید و سرهایی به واسطه‌ی جامعه‌ی مردسالار بریده نمی‌شد. می‌شد آرزو کرد دیگر زنی پیدا نشود که به خاطر آب و نان فرزندان‌شان دست به کاری بزند تا پس از شرم و بی‌چارگی به خودکشی برسد، یا پسران کوچکی که دنبال لقمه‌نانی یا جای خوابی درون سطل زباله‌ها نگردند. هنوز هم سلوچ‌هایی هستند که زیر فشار اوضاع اقتصادی کمر خم کرده‌اند و گاه و بی‌گاه صدای شکسته‌شدن‌شان به گوش می‌رسد.کاش این درد فقط در جای خالی سلوچ تمام می‌شد.

4.9/5 - (46 امتیاز)