نقدی بر رمان «خمیرمایه» نوشته‌ی رابین اسلون

داستانی ناپخته و غیرقابل هضم

احمدرضا حجارزاده:

ـ اگر کتابی که می‌خوانیم، یک مُشت محکم بر سرِ ما نزند و بیدارمان نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟ کتاب باید پتک محکمی باشد بر دریای منجمد درون ما/«فرانتس کافکا».

رمان «خمیرمایه» دقیقاً مصداق بارز بند اول جمله‌ی کافکا و نقطه‌ی مقابل بند دوم گفته‌ی اوست؛کتابی که ضرورتی در خوانش آن حس نمی‌شود، چون نه ما را بیدار می‌کند و نه مُشتی است بر دریای منجمد درون‌مان. اغلب نویسندگان آمریکایی، به ‌ویژه جوان‌ترها و معاصرها، بسیار جسور و خلاقند اما وجود این خصلت‌ها در هر نویسنده‌یی همیشه منجر به خلق اثری درخشان نمی‌شود و گاه، نتیجه‌ی عکس می‌دهد و محصولی نچسب و ناخوشایند از کار درمی‌آید. نمونه‌های خوب و موفقی مانند «اتحادیه‌ی ابلهان» (جان کندی‌تول) و «ناتور دشت» (جی. دی. سلینجر) را باید یک استثنا در فضای پُررقیب نویسندگی آمریکا دانست. با این‌حال، رابین اِسلون (Robin Sloan) آمریکایی، از نویسندگان جوانی است که مشهورترین و نخستین رمان او «کتاب‌فروشی24ساعته‌ی آقای پنامبرا» ـ سال ۲۰۱۲ ـ نامش را بر سر زبان‌ها انداخت و خیلی زود جایی میان داستان‌نویس‌های مدرن و مهم ادبیات آمریکا دست‌وپا کرد. او تا کنون سه کتاب چاپ کرده که غیر از «کتاب‌فروشی…»، دو کتاب دیگرش،«آیاس پنامبرا 1969» و «خمیرمایه» هستند که آخری توسط ناشر دیگری با نام «خمیر ترش» نیز در ایران چاپ شده. اسلون در پایان‌بندی کتاب،که به درخواست مترجم «خمیرمایه» ـ خانم سِلین بهلول‌زاده ـ برای مخاطب فارسی‌زبان نوشته، اعتراف کرده «خمیرمایه» را به‌ خاطر یک احساس خلق کرده:«عاشق ایده‌ی خمیرمایه‌یی با خاستگاهی اسرارآمیز بودم که از مرزها قاچاق شده بود؛ همان راهی که خیلی از خمیرمایه‌های واقعی و چیزهای دیگر در طول تاریخ طی کرده‌اند. البته پس از این پرسش‌ها بود که احساسم به داستان تبدیل شد: خمیرمایه متعلق به چه کسی بود؟ چرا به سانفرانسیسکو آمده بود؟ و قرار بود مال چه کسی بشود؟».

در «خمیرمایه» داستان لوییس کلاری را دنبال می‌کنیم که برنامه‌نویس یک شرکت تکنولوژی است اما ناگهان به پختِ نان علاقه‌مند می‌شود و سعی می‌کند در این حرفه پیشرفت بکند،که می‌کند. این رمان قرار بوده اثری سحرآمیز باشد و نویسنده حتا توقع تاثیرگذاری بر خواننده را داشته،که البته چنین توهمی بیش‌تر به یک شوخی می‌مانَد، چراکه در مواجهه با کتاب، بیش‌تر با اثری فانتزی و تخیلی برای نوجوانان طرفیم تا داستانی احساسی و سحرانگیز برای بزرگسال. اشکال عمده رمان، نه مضمون تکراری آن،که شیوه‌ی پرداخت و روایت ماجراست. در فصل‌های ابتدایی کتاب، با لوییس، شغل و محل کار و همکارانش و همین‌طور بخشی از شخصیت و ذائقه‌ی چشایی او آشنا می‌شویم، ولی با وجودی که این موضوعِ اصلی نیست، راوی بیش از حد ضرورت و به شیوه‌یی کسالت‌بار و خسته‌کننده آن را مطرح و تشریح می‌کند. در همان صفحه‌ی نخست، لوییسِ تنها و مجرد،که تمایل به گیاه‌خواری و مصرف غذای آماده‌یی به نام اِسلوری دارد، خیلی اتفاقی با مِنوِ غذای خانگی «خمیرمایه و سوپ خیابان کلمنت» آشنا و پس از یک بار تجربه‌ی آن، مشتری همیشگی‌اش می‌شود اما در ادامه یک‌ریز از وظایف غیرجذاب شغلی‌اش می‌گوید و حوصله‌ی خواننده را سر می‌بَرد، آن هم با انبوهی از اسامی همکاران و واژه‌های علمی و تخصصی که قرار نیست یادِ کسی بماند، مانند دفتر مرکزی جنرال دکستریتی، لینکدین، سیستم‌های کنترلی کراولی و غیره، و همه‌ی این توضیح و تفسیرها شانزده صفحه طول می‌کشد تا برای نخستین‌بار با دو برادر با نام‌های «بِرگ» و «چایمن» آشنا بشویم که گردانندگان آن رستوران هستند. حتا زمانی که لوییس نان مخصوص برای تریت‌کردن در سوپ را می‌چشد و بی‌درنگ عاشق آن می‌شود، داستان نیرو و جان تازه‌یی نمی‌گیرد و هم‌چنان غیرقابل‌هضم باقی می‌ماند. از این لحظه به بعد، داستان تا فرجام کار اسیر تکراری بی‌اهمیت و خواب‌آور از پُرچانگی لوییس درباره‌ی علاقه‌اش به نان‌پختن و شکل و مزه و بوی هر ماده‌ی خوراکی می‌شود که با آن سر و کار دارد.

مساله‌ی آزارنده‌ی کتاب در واقع این است که چنین موضوعی نمی‌تواند با چنین شیوه‌ی نگارشی مخاطب ایرانی را به وجد بیاورد. شاید داستان برای مردم و فرهنگ آمریکایی تا حدودی جذاب باشد، ولی این‌جا دغدغه‌ی اهل مطالعه، سرنوشت زن تکنسینی که تا امروز چیزی نپخته و ناگهان تصمیم به آشپزی و نان‌پزی می‌گیرد، نیست. اوضاع کتاب و عدم ارتباط‌گیری خواننده‌ی ایرانی با آن، وقتی وخیم‌تر می‌شود که پای سِحر و جادو به داستان باز می‌شود و همه‌چیز ناگهان رنگی از فانتزی به خود می‌گیرد، در حالی که فصول آغازین کتاب، روایتی رئالیستی و باورپذیر داشت. لوییس پس از تجربه‌ی پختن چند نان،که اتفاقاً خوب و خوش‌مزه از تنور درمی‌آیند، با شنیدن صداهایی از ظرف مخمری که برادران آش‌پز به او بخشیده‌اند، دچار حالت‌های روحی غریبی می‌شود و با مخمر خود چنان ارتباط می‌گیرد و به گفت‌وگو می‌پردازد که انگار کن از حیوانی خانگی نگه‌داری می‌کند. او پیش از این، چنین ارتباطی را فقط با کاکتوس خود ـ کوبریک ـ تجربه کرده بود، و حالا کارش به جایی رسیده که نه تنها به مخمر مخصوص پخت نان، سلام می‌کند،که حتا برای او موسیقی پخش کرده و حس‌وحال روحی او را مطابق با احوال انسان‌ها توصیف می‌کند:«دیدم خمیرمایه‌ی محترم خیابان کلمنت دو برابر حجیم شده بود و از کوزه می‌خروشید و پیچک‌های پف‌کرده‌ی مخمر، سبزی سرامیک را کاملاً پوشانده بود. می‌توانستم صدای تردی آن را بشنوم؛ انفجارهایی با صدای پوک … پوک … پوک. مخمر نه تنها حباب،که کف و گازهای صدادار هم تولید می‌کرد. از لحاظ انسان‌شناسی می‌توانستم بگویم که او خوش‌حال به نظر می‌رسید»، یا حتا این مخمر سحرآمیز با ریتم موسیقی مازگ ـ که از دو برادر رستوران‌دار به لوییس رسیده ـ می‌زند زیر آواز:«به محض این‌که انگشت‌هایم کوزه را لمس کرد، صدای اممممـم بالا گرفت و مثل یک نُت چسبیده و منسجم شد، بعد دو نت، بعد نت‌های بیش‌تر، ملایم و شفاف. مخمر داشت آواز می‌خواند … روی ریتم سی‌دیِ چایمن آواز می‌خواند؛ ریتمِ هم‌سرایان مازگ» (صص59 ـ57)، ولی انگار خود نویسنده هم به زودی متوجه می‌شود که آن‌چه با عنوان رمان به خورد خوانندگان می‌دهد،کمی عجیب و ناپخته یا حتا بیات‌شده است و طعم لذت‌بخشی ندارد. او در دل داستان، غیرمستقیم به این موضوع اشاره می‌کند.:«وقتی اتفاقات عجیب و غریب یک‌راست می‌خورند به شیشه‌ی جلوِ یک ذهن کاملاً سلیم و واقع‌گرا، همه‌چیز به هم می‌ریزد و آشفته می‌شود. بهتر بود باور کنم یک روح داشته از طریق مدیوم نرم و لطیف مخمر متظاهرم با من حرف می‌زده. داستان مفصلی می‌شد: من می‌توانستم یک جلسه‌ی احضای ارواح در آشپزخانه‌ام برگزار کنم و یک جن‌گیر آشپزخانه‌ی متخصص استخدام کنم یا یک همچین چیزی اما من به ارواح آشپزخانه یا فرشتگان مخمر یا شیاطین پانصد درجه اعتقاد ندارم. پس اتفاقی که شاهدش بودم، باید با یک دلیل واقعی فیزیکی یا ذهنی مثل توهم‌زدن توضیح داده شود» (ص60).

درست همین‌جاست که نویسنده دچار سردرگمی می‌شود و نمی‌داند که باید سوژه‌ی داستانش را در بستری از وهم و خیال پیش ببرد یا در فضایی واقع‌گرا و باورپذیر! حالا همین رمان را مقایسه بکنید با رمان فوق‌العاده‌ی «مثل آب برای شکلات» نوشته‌ی «لورا اسکوییول» یا رمان «آشپزخانه‌ی شیشه‌یی» اثر «لیندا فرانسیس‌لی»،که چگونه نویسندگان‌شان با ساده‌ترین، زیباترین و در عین‌حال تکنیکی منحصر به‌فرد در نوشتن، داستانی خوش‌مزه و دل‌پذیر آماده‌ی سِرو می‌کنند. به ویژه «مثل آب…» که از شروع داستان تکلیفش را با مخاطب روشن می‌کند و تمام روایت خود را بر پایه‌ی رئالیسم جادوییِ خاص مکزیک پیش می‌برد و هرگز به ورطه‌ی شعارزدگی، فانتزیسم و افت ریتم نمی‌افتد.

با تمام این تفاسیر نباید از امتیاز خوب کتاب، یعنی ترجمه‌ی درست و کم‌خطای سِلین (نوشین) بهلول‌زاده غافل شد. بهلول‌زاده در گام نخست تجربه‌ی ترجمه، مناسب‌ترین واژه‌ها را برای رساندن منظور نویسنده برگزیده و حتا بهتر از آن، در مواردی دست به معادل‌سازی کرده و جمله‌های کنایی و طعنه‌آمیز راوی را به اشعار شاعران ایرانی برگردانده است. برای نمونه در صفحه‌ی نُهم کتاب می‌خوانید:«با دقت آن‌ها را سر جای‌شان قرار بده، چون شانس دوباره‌یی در کار نیست. به هر حال از قدیم گفتند: خشت اول گر نهد معمار کج/ تا ثریا می‌رود دیوار کج» یا در صفحه‌ی چهل‌وپنج می‌خوانید:«نوشته بود که هنوز هم می‌توانیم یک تلاش عالی برای پخت نان داشته باشیم. به نظر من که داشت می‌گفت تا پریشان نشوی،کار به سامان نرسد».

همچنین خانوم مترجم با توضیح‌های کامل و دقیق خود برای برخی واژه‌های ناآشنا یا بیگانه و خارجی در پاورقی‌های کتاب، خوانش و فهم داستان را تا حدودی برای خواننده ساده‌تر و قابل‌فهم کرده است.

رمان «خمیرمایه»،کتابی است که برای خواندن آن باید صبر و حوصله‌ی کافی داشت؛ شاید به اندازه‌ی پختن یک نان توسط کسی که تا به حال در زندگی چیزی نپخته، درست مثل لوییس کلاری.

5/5 - (3 امتیاز)