نگاهی به مجموعه‌داستانِ پشت سرت را نگاه نکن

داستان‌هایی از برزخ

احمدرضا حجارزاده:

فارِس باقری بیش‌تر در عرصه‌ی ادبیات نمایشی ـ نمایش‌نامه‌نویسی ـ و کارگردانی تئاتر شناخته می‌شود تا ادبیات داستانی. با این‌حال،گاهی در داستان‌نویسی هم دست به‌قلم می‌شود و تجربه‌هایی را روی کاغذ می‌آورد. می‌گویم تجربه، چون داستان‌های او به قوت و استحکام نمایش‌نامه‌هاش نیستند و فضایی کاملاً شخصی و تجربه‌گرا دارند. مجموعه‌داستان «پشت سرت را نگاه نکن» شامل دوازده داستان کوتاه به قلم این نویسنده نیز از این قاعده مستثنا نیست. هر کدام از داستان‌ها، در فضایی سرد و مه‌آلود راوی سرنوشت شخصیت‌هایی‌اند که اغلب مشکلات روانی یا حافظه و فراموشی دارند یا پیر و کهن‌سال‌اند؛ آدم‌هایی خیال‌باف که مدام در حال فکرکردن‌اند یا با خودشان حرف می‌زنند. تقریباً تمام داستان‌های مجموعه‌ی «پشت سرت…»، ساختاری موقعیت‌محور دارند و هرگز تبدیل به یک داستان کامل نمی‌شوند، بلکه نویسنده در طرح و ایده‌ی اولیه و معمولاً جذاب خود می‌ماند و از آن فراتر نمی‌رود. از سویی در بستر این موقعیت‌های نه چندان داستانی با شخصیت‌های محدود و کم‌حرفی طرفیم. درست مثل یک نمایش‌نامه‌ی دیدنی، نوشته‌های باقری سرشارند از تصاویر و تحرک آدم‌ها و کارهایی که برای پیش‌بُرد ماجرا یا موضوع انجام می‌دهند اما تنها انجام برخی کارها،که با توصیف‌های قوی و دیداری باقری عینی و ملموس‌تر هم شده‌اند، برای شکل‌دادن به یک داستان کافی نیست. مشکل داستان‌های باقری همین است؛ عدم برخورداری از درام و اوج و پایان‌بندی مناسب. در غالب داستان‌ها از دیالوگ خبری نیست یا اندک است، در عوض بیش‌تر با تک‌گویی‌های اول‌شخص مفرد سر و کار داریم. داستان‌های «خانه»،«دلم می‌خواد بمیرم» و «دوزخ» از این دسته‌اند که آخری به سبک نامه و از زبان سارا خطاب به مرد نویسنده‌ای روایت می‌شود. از قضا نکته‌ی بامزه همین است که در «دوزخ»، سارا می‌کوشد در نامه‌اش انتقادها و پیشنهادهایی را نسبت به آخرین کتاب آقای «ثانی» یا «شیری» متذکر بشود و تصاویر و موقعیت‌های ناب‌تر جایگزین آنها بکند. در واقع نویسنده‌ی درونِ داستانِ «دوزخ» نیز مانند باقری درگیر مشکل خلق موقعیت‌های مناسب و باورپذیر در داستان خود است.

با این‌وجود، نباید نباید از یاد برد که بیش‌تر موقعیت‌هایی که باقری برای نوشتن دست روی آنها گذاشته، موقعیت‌هایی حساس و هول‌ناک‌اند که ناخودآگاه، یقه‌ی مخاطب را می‌چسبد و با خود همراه می‌کند اما پیش از آن‌که وارد داستان اصلی بشود و با شخصیت‌ها هم‌ذات‌پنداری و باورشان بکند، قصه در حالتی معلق و سرگردان به پایان می‌رسد و خواننده را گیج و ملول به حال خود رها می‌کند. نمونه‌اش داستان آغازین کتاب ـ خانه ـ روایت سرگردانی‌های شبانه‌ی یک روح در خانه خود است که نمی‌داند چرا کسی او را نمی‌بیند و صداش را نمی‌شنود و هرچه فریاد می‌زند «من خانه‌ام»، توجه‌ای را برنمی‌انگیزد، ولی ایده‌ی به این خوبی، علاوه بر آن‌که خیلی زود فاش می‌شود، خیلی فوری و پیش از هر فرجام منطقی به پایان می‌رسد. داستان‌های «شنا در زمستان» و «یکی از ماهی‌ها نیست» نیز این‌گونه‌اند یا مثلاً داستان «بازی» در موقعیت ملتهبی که نویسنده با ورود تانک به شهر ایجاد کرده، نیمه‌کاره رها می‌شود. بهترین داستان مجموعه،«ببین چه بارانی می‌آید؟»، روایت یک (احتمالاً) جانباز جنگی است که یک روز صبح حافظه‌اش را از دست داده و نه کسی را می‌شناسد، نه نشانی خانه‌اش را به یاد می‌آورد و نه حتی می‌داند نام خودش چیست. باقری موفق می‌شود در این داستان موقعیت را تا حد امکان دراماتیزه بکند و میان شخصیت و مخاطب هم‌دلی بیافریند،که تا حدودی موفق می‌شود. بدِ ماجرا این‌که حواس‌پرتی آقای «یعقوبی» یا «رضاییان» لحظه‌های طنز و شوخی پدید می‌آورد،که از دنیای داستان و شخص‌اول دورند. این‌جا یک‌باره گفت‌وگویی غیرجدی میان او و همکارش درمی‌گیرد و پرحرفی و مزه‌پرانی‌های همکار و پاسخ‌های پَرت یعقوبی به او، یا بدتر از آن، تمسخر نام «مجید» توسط راوی، داستان را به سمت لودگی سوق می‌دهد. موضوع وقتی وخیم‌تر می‌شود که مرد اشتباهاً به خانه‌ی مجید می‌رود و با نسرین ـ همسر او ـ به گفت‌وگو می‌نشیند. این‌جا وقتی مساله‌ی انقلابی‌بودن مطرح می‌شود، داستان کاملاً از خط اصلی خارج شده، به قهقرا می‌رود و رنگ شعار می‌گیرد. غیر از این، در برخی قصه‌های کتاب، باگ‌های آشکاری به چشم می‌خورد. مثلاً در «یکی از ماهی‌ها نیست»، راوی می‌گوید «به ساعتم نگاه می‌کنم. ساعت هفت بود. شاید نسرین متوجه نبود. قطار ساعت نُه حرکت می‌کرد» و درست یک لحظه بعد می‌گوید «همه‌چیز آماده بود. باید سه ساعت دیگر توی ایستگاه می‌بود» و سه ساعت دیگر یعنی ساعت دَه. در حالی‌که قبلاً گفته بود قطار ساعت نُه حرکت می‌کند. هم‌چنین به نظر می‌رسد باقری در نگارش داستان‌ها نتوانسته از تنوع لغت در ادبیات پارسی بهره ببرد و مدام یک‌سری واژه‌ها و جمله‌های مشابه تکرار می‌شوند که بعید است تکنیک نویسنده باشد. در واپسین‌داستان کتاب می‌خوانیم:«مادربزرگ رو به من داد زد تموم شده پیرمرد؟ به من می‌گوید پیرمرد. سال‌هاست که می‌گوید» و بلافاصله در صفحه‌ی روبه‌رو عین همان جمله از زبان پدربزرگ درمی‌آید:«نمی‌آی پیرمرد؟ به من می‌گوید پیرمرد. سال‌هاست که می‌گوید»، یا در داستان «دلم می‌خواد بمیرم»، راوی از زنِ عمران که پیرزنِ غرغرویی است می‌گوید:«نَه سروصدای عمران می‌اومد، نَه اون پیرزنِ غرغرو. زنِ عمرانو می‌گم» و در صفحه‌ی بعد همان جمله تکرار می‌شود:«اون پیرزن رو هم دعوت می‌کنیم. زن عمرانو می‌گم»، یا در داستان دوزخ، سارا،که استاد دانشگاه است، در پاراگراف اول نامه و همین‌طور در طول نامه، بارها و با فاصله‌های کوتاه از واژه‌ «اما» استفاده می‌کند که حجمِ این همه «اما» خواننده را کلافه می‌کند‌. بنابراین می‌توان مجموعه‌ی «پشت سرت…» را مجموعه‌داستانی تجربی و یک‌بارمصرف دانست.

امتیاز دهید